داستان

Thursday, January 31, 2008

نامزدیِ مستانه


زیر سایبان ایستاد. خیابان را نگاه کرد که درآن تند باد باران، زمین و آسمان خیس بود وسیاه. به صدای ترمز ماشین، سگی بی هوا درعرض خیابان دوید تا رسید به پیاده رو. ایستاد. درحالیکه به تندی نفس میزد چشم دوخت به تماشای عده ای که در وسط خیابان روی سکوی عابران، منتظر سبز شدن چراغ عابر پیاده بودند. چراغ سبز شد. حیوان، با دیدن پیرزن آرامش خود را باز یافت. زن باعجله دوید طرفش. به زحمت خم شد، دستی به سر وصورت خیس حیوان کشید. سگ را بغل کرد وبوسید و بعد به دلجویی و ملامتش پرداخت. سگ، اما، تنِ ترسیده و کوچک خود را تکاند و آرام آرام درآغوش گرم خانم فرو میرفت که وارد رستوران شدند. و پشت سرش فرهاد که از پشتِ دود و بخار، مستانه را دید، در گوشه ای پشت میز، سر گرم مطالعه بود با فنجان قهوه ای نیم خور روی میزش .
چتر خیس را به دیوارتکیه داد . قبل ازسلام مستانه را بوسید و کنارش نشست. مستانه کتاب را بست. باقی قهوه را سرکشید. گربه ای سیاه توی قفس کنار دختر جوانی در خواب بود. فرهاد نگاهش را دنبال میکرد. گفت
چه خوب! راحت ولو شده تو حانۀ خودش !
مستانه بی حوصله پاسخ داد
نه درد غربت و تبعید را دارد نه گرفتاری همافیس را!
چشمانش پر شده بود.
مستانه، لحظاتی درانتظار ماند. انتظار داشت مثل گذشته ها، که نم اشک ش را میگرفت و نوازشش میکرد. چه شده؟ ناگهان از بی خبر آمدنش نگران شد!
فرهاد پرسید خبری شده ؟
اِی ، رفته بودم همافیس ردم کردند!
چرا؟
- چه میدونم. گفتند که شرایط ماندن و اقامت دراین کشور را نداری!
- همین؟
- پس چی؟ میخواستی در روزنامه ها یا رادیو تلویزیونها اعلام کنند؟
- شاید اون مطمئن تره!
- باز که داری طعنه میزنی؟
- نه ... ... همین جوری گفتم. و خندید !
- سه سال است که این حرفها را میزنی! و من، من همیشه در دلهره و اضطراب اخراج ... باشه !
گارسن درکنار زن زیبایی بالبخند نزدیک شدند. مستانه نگاهشان کرد. گارسن معرفی ش کرد. گفت: خواهرم نگار!
نگار؟
بلی تعجبی داره ؟
نه! چه اسم زیبا و خاطره انگیزی ست! عشق کوراوغلی بود!
- زمان دانشجویی دراستانبول وانکارا، درایرای کوراوغلی بازی میکردم .
- راستی ؟ چه خوب! شاهکار بزرگ حاجی بیگوف .
نگار متوجه فرهاد شد، که با نگاهِ ناراحت، صحبت های آن دو را تعقیب میکرد
و پرسید میتونم بنشینم .
- حتما . و فرهاد را به عنوان دوستِ دانشجو معرفی کرد.
گارسن دورشد. لحظاتی بعد با 3 فنجان قهوه و مقداری کیک برگشت . گذاشت روی میز وایستاد. با اشاره چیزی به ترکی به خواهرش گفت. بعد نگاه تیزی به فرهاد چشمک زد. فرهاد با لبخندی تلخ فنجان قهوه را کشید طرف خودش.
نگار به برادرش گفت: خودت هم بنشین. گارسن در کنار آنها نشست.
نگاربا لبخندی روبه مستانه گفت من پس فردا برمیگردم آنکارا. نادر اما میدونین که نمیتونه. او حق ورود به وطنش را نداره!
و جعبۀ کوچکی را ازکیفش بیرون آورد و گذاشت روی میز.
مستانه گفت میدونم. همه را به من گفته. ما هر دو همدل وهمدردیم!
گارسن جعبه را گشود. حلقۀ طلائی را توی انگشت مستانه کرد. اول دست ها و سپس روی مستانه را بوسید .
مستانه که زیرچشمی فرهاد را زیرنظرداشت و هر لحظه در انتظار واکنش او بود، در کمال شگفتی دید که جعبۀ سرخ رنگی در پوشش مخملی را داد به مستانه و گفت: عروس خانم این هم از طرف شما برای داماد. مبارکتان باد.
کلامش سرد بود. بوی بغض و حسد داشت!
مستانه، ناباورانه، غرق حیرت از بردباری فرهاد، حلقۀ نامزدی را در انگشت نادر کرد. و بعد، دست در دست هم، همدیگر را بوسیدند.
صدای موزیک بلند شد. چند دختر و پسر که هریک شمعی روشن در دست داشتند دور میزحلقۀ زدند، مادام فلور صاحب رستوران، با سینی کیک وقهوه، نامزدی آن دو را اعلام کرد و شادباش گفت .
فرهاد، درمیان هلهلۀ شادی حضار، بی خبر از در رستوران بیرون رفت. تلخ بود و اخمو. درحاشیۀ پیاده رو زیرباران تند شبِ سیاه، به راه افتاد. تا، در اولین میخانه فرو رفت .


Monday, January 07, 2008

پنجرۀ رو به تپه


دختر، پنجره را گشود. چند بار نفس عمیق کشید. نسیم صبحگاهی روی پوست
لطیف و شاداب صورتش نشست. هوس درتن نیمه لختش سُرید. فکر هماغوشی به سرعت ازنظرش گذشت. یادِ بوسه ها دردلِ سحرگاهان، کنار چادر در بالای تپه در ذهنش شکل گرفت. داغ شد. وسوسه اش گرفت. دستش لغزید روی سینه ش. با کف دست نرمای داغش را مالش داد. امتداد نگاهش سوی تپۀ بلندی رفت که آفتاب، از لای درختان یربرگ جنگلی سرک میکشید. بخاری شیری رنگ ازپای درخت چناز رو به آسمان میرفت.
تصویر آوازخوان و "آتش صبحگاهی" در منظرِ حیال قد کشید.
دلش به تپش افتاد!
به سرعت پائین آمد. دوچرخه را برداشت و رکاب زنان راه تپه را پیش گرفت. نورآفتاب تازه پهن شده بود، که پای تپه رسید. به صدای خندۀ جماعتی پیش رفت. تپه را دور زد. چند زن و مرد جوان را دراطراف استخر دید. با سر و صدا و هیاهوی زیادی داشتند پسر ودختری را که درحال مسابقۀ شنای کرال بودند تشویق میکردند.
مردی را دید کنار چادر که با دیدن او دراز کشید زیر ملافه پنهان شد. با تردید، لحظاتی خیره شد به ملافه که تکان میخورد .
نالۀ نیِ لختِ چوپان خسته را شنید. کوچه های قونیه بود که "از نفیرش زن و مرد" مینالیدند. چشم فروبست و لختی درخود فرو رفت.

دوچرخه را تکیه داد به درخت سیب. لخت شد و پرید توی استخر. نیم ساعتی شنا کرد. وقتی بیرون آمد، در حین خشک کردن تنش، صدای رادیو دستی را بالا بُرد.
آواز عاشقانۀ مردی حاضران را متوجه صدا کرد. مسابقه تمام شده بود. آن دو نیز به صدای آوازخوان بیرون آمدند. همراه دیگران گوش خواباندند به صدای رادیو: مردی درحالت عشقبازی، قربان صدقۀ "مهتاب" میرفت. مرد، زیرملافه مچاله و کوچک شده بود. نگران بود. سرو صدای رادیو نگرانش کرده بود.
زنِ خیس که آب ازهرطرفش چکه میکرد با خشم فریاد میکشید و به زور میخواست ملافه را ازرویش بردارد که دوچرخه سوار دور شد.
صدای رادیو، آرام آرام درشاخ و برگ درختها رو به خاموشی میرفت .