داستان

Friday, April 25, 2008

اشتباه!



به سرو صدای خفیف ومشکوک که از طبقۀ پایین به گوشش خورد، نفسش را حبس کرد و به دقت گوش خواباند. با دلهره و تردید بلند شد روی تخت نشست. وقتی مطمئن که پائین خبرهایی هست، درتاریکی و سکوت لحظه ای به فکر فرورفت. با تصمیم ناگهانی کاپشن ش را پوشید. درحالیکه خود را به دیوار پله های راهرو چسبانده بود با احتیاط پا روی پله ها گذاشت و پایین رفت. سایۀ چهارنفر را دید که اثاث خانه را بیرون میبردند و درون کامیونی که چسبیده به در خانه پارک شده بود میکردند. از دیدن دیوارهای لخت سالن بهت زده شد. تابلوها را کنده و برده بودند. وارد آشپزخانه شد و با یک تابلو نیمه کاره برگشت و منتظر ایستاد. لحظاتی بعد چند نفری وارد سالن شدند و هر یک اثاثی برداشته به طرف کامیون بردند. در برگشتن، این بار رفتند طبقه بالا. و او که به دقت آنهارا میپائید هر چهار نفررا دید که با عجله از پله ها بالا رفتند. آرام و خیلی با احتیاط تابلو به دست بیرون رفت وداخل کامیون را به کنجکاوی وارسید. عجبا که کسی نبود. طرف اتاق راننده رفت. نور تیر چراغ روی سویچ موتورکامیون برق میزد. اتاق راننده درسایه روشن کدر قابل رویت بود. وقتی مطمئن شد دربِ طرف راننده را به آرامی گشود. پشت فرمان نشست. موتوررا روشن کرد . به سرعت کامیون را راند. سرکوچه به سمت شمال پیچید ورفت. ده دقیقه طول نکشید که مقابل اداره پلیس محل کامیون را نگهداشت. داخل ساختمان رفت و پس ازدادن سویچ ماشین به افسر کشیک ماجرا را تعریف کرد.


در دادگاهی که برای رسیدگی به این امر تشکیل شده بود، رئیس دادگاه از مایکل پرسید:
طبق گزارش پلیس شما درآن شب خانه نبودید. و حالا میتوانید چگونگی و ساعت ورود به خانه را در حین عملیات سارقین، دادگاه را مطلع کنید؟
رنگ ازرخسار مایکل پرید. جولیا درکنار زنش نادیا نشسته بود و مواظب او بود. او که هرگزانتظار چنین پرسش غافلگیرکننده را نداشت از پیشآمد خطری بزرگ به فکر فرو رفت و با دستپاچگی پاسخ داد:
در این موقعیت نمیتوانم پاسخ سئوال عالیجناب را بدهم. و دادگاه برای تنفس تعطیل شد.
بعد ارتشکیل جلسۀ دادگاه، مایکل دچار وحشت شده بود. با حالت پریشان و نزاردرمقابل پرسش رئیس دادگاه به مِن و مِن افتاده بود که جولیا دست بلند کرد و اجازه صحبت خواست .
درمقابل بهت حاضران و به خصوص نگاه های ناباورانۀ نادیا، رئیس دادگاه اورا به جای شهود دعوت کرد. جولیا بعد ازادای سوگند گفت:
مایکل آن شب پیش من بود. ساعت دو و نیم بعد ازنیمه شب بود که موبایل من زنگ زد. هاری خبرداد که از سفربرگشته و ساعتی دیگر خانه خواهد بود. مایکل با عجله لباس پوشید و از ایوان مجاور پرید به ایوان خانۀ خودش! و باقی داستان همان است که خودش گفت. اما اگرمیدانستم که همه چیز لو خواهد رفت نمیگذاشتم برود. اشتباه هاری بود که زودتر و قبل از خاتمۀ کارشان به من تلفن کرد!