داستان

Saturday, January 28, 2006

ناشر


اندرین ره صدهزار ابلیس آدم روی هست
تا هر آدم روی را زنهار کادم نشمری
(شمس تبریزی)

بعد از راه پیمائی روزانه تصمیم گرفتم که از حاشیه جنوبی پارک، میان بر بزنم و در نبش خیابان مقابل، در قهوه خانه ای که پائوق دوستان است با آن ها گپی بزنم که معمولا هربعد ازظهر آنجا جمع میشوند و با بحث های کهنه و تکراری مسائل و مشکلات جهانی را حل میکنند! پارک با آرامش مطبوعی درسکوت بود. عده ای پراکنده روی چمن های سبز و درخشان، حمام آفتاب گرفته بودند .چند زن جوان اینجا و آنجا، نیمه عریان دراز کشیده با تن های بلورین زیر ذرات خورشید کتاب میخواندند. از ذهنم گذشت : "چرا زن های ما این امنیت را ندارند" که به داد و فریادی آشنا تکان خوردم. اول فکر کردم دنبال آن خیالاتِ محالاتِ قبلی است و سیری در وطن و پارک لاله و ضمیر ناخودآگاه، که دیدم نه، درچند قدمی ام دو نفر وسط پیاده رو ایستاده، سر همدیگر داد میزنند. خواستم راهم را کج کنم و به سرعت ازآنجا دور شوم که نشد. یکی از آن دو که مرد مسن و جا افتاده ای بود جلوم را گرفت و گفت:
"آقا ببخشید شما هموطن هستید؟"
چاره ای نداشتم جز تأیید. گفتم بلی فرمایشی بود؟
"خوب شد، لطفا چند لحظه تشریف داشته باشید بین من و این مرد قضاوت کنید!"
هاج و واج نگاهش کردم. من و قضاوت؟ گفتم "بنده که قاضی نیستم قربانت گردم من یک عابربازنشسته ام. مرحمت شما زیاد ..."
و راه افتادم که مرد مانع شد. نگاهش کردم. از نگاه ترحم آمیزش دلم به حالش سوخت.
آن یکی که جوانتر بود یک ریز هوار میکشید. شرارت و پاچه ورمالیدگی ازوجناتش میبارید. میگفت :
" ... شماها اصلا مرا نمی فهمید حالی تان نیس من یک مبارز سیاسی هستم دار و ندارم را دراین راه دارم از دست میدم وآن وقت شماها به من تهمت سرقت و شیادی میزنین حیا هم خوب چیزیس وطنم درآتش ظلم و خفقان میسوزه آن وقت شماها به من تهمت میزنین که سرقت کرده ام ..."
هی میگفت و میگفت ، عرق میریخت ومبارزاتش با دهن کف کرده اوج میگرفت وپارک را میلرزاند و من نادم ازغفلت خودم که چطور تا به امروز از حضور چنین مبارزی غافل مانده ام که ناگهان با نگاه حیرت زدهِ من صدایش را پائین آورد و کمی آرام شد. از من پرسید:
"شما اسمتان چیست و چکاره اید واینجا چه میکنید؟َ"
و بعد سبیل های قیطانی اش را کمی تاب داد و با خشم و غضب خیره شد به من.
آب دهنم را قورت دادم و با احتیاط گفتم :
"من، من یک آدم علاف هستم ورهگذر."
گفت : "آقای رهگذر بنشین اینجا روی این سکو به حرف های این آقا گوش کن و کمی بخند و اگر خنده ات نگرفت به من بگو من کاری میکنم که بخندی. ولی به حرف های من هم گوش کن اگر حوصله داشتی آن وقت قضاوت کن ببین این آقا چه لاطائلات و مزخرفاتی سرهم میکنه و تحویلم میده!"
و به زور هردو شانه ام را فشار داد که بنشینم. نشستم.
گفتم " حالا که زور است به چشم."
مرد مسن وقتی تمکین مرا دید جلو آمد و گفت :
"اسم من مولف است."
گفتم : "باشه آقای مولف گرفتاری تان برسر چیست؟"
مردی که فریاد میکشید و به نظر میرسید که کمی آرام شده است بار دیگر جوش آورد و دادش بلند شد:
"نشد دِ نشد دیگه هنوز من خودم را معرفی نکرده چرا صحبت گرفتاری کردید؟ این یک سئوال فتنه انگیز است که بوی توطئه ازآن به مشامم میرسه. آقاجان گرفتاری مال من است که این آقا برایم درست کرده!"
گفتم :" آرام باش . شما خودتان را معرفی کنید تا من به موضوع دعوا رسیدگی کنم و بعد برسیم به قضاوت."
با لبخندی سرد و تمسخر آمیز گفت :
"اسم مرا پرسیدید ؟ هان اسم مرا ... همه میدانند اسمم چیست. چطور شما نمیدانید من کیستم؟ مگه نگفتی تو این شهر علافی داری؟ چطورمرا نمیشناسی؟ من شهرت جهانی دارم. ناشرم. معروفم. بخاطرعظمت فرهنگ اسم شاعر بزرگ را انتخاب کردم. ناشر کپیساز و یک روشنگرم."
هر دو دستش را بالا برد و فریاد کشید و با تهدید گفت :
"چطور شما مرا نمیشناسید آقا؟ اسم من ناشر است ناشر! یک ناشر مبارز سیاسی روشنگر!"
من که از حرکاتش کم کم به شک افتاده بودم، پی بردم که آدم متقلبی باید باشد واز آن هفت خط های روزگار! توی دفترچه قضاوتم نوشتم :
رهگذر- مولف – ناشر.
رو به مولف پرسیدم : "شکایت شما چیست؟"
بار دیگر فریاد ناشر بلند شد که : کجای کاری آقا؟ شکایت از من است این بابا از زور بیکاری یک کتابی نوشته و چاپ کرده و فروخته. تمام شده رفته. من بعد ازچند سال که دیدم کتاب نایاب شده دربازار هم مشتری زیاد است، برای روشنگری هموطنان عقب مانده ام کتاب را چاپ کردم و فروختم نه یک بار و دوبار بلکه چندین بار این زحمت را با چه خون دلی گردن گرفتم و انجام دادم. زحمتش یکی دوتا نبود. و به گفتنش نمی ارزد اما برای اینکه شما را شیرفهم کنم و درست و حسابی روشنت کنم یک تکه اش را میگویم تا حساب کار دستت بیاد تا به مبارزات عرضی و طولی من پی ببرید ..."
صدایش را کمی پائین آورد و گفت :
« جوانب دیگر مثلا عقب و جلو و حتا پهلوها را بعدا توضیح خواهم داد.»
گفتم: «بفرمائید مبارزه همه جانبه الخلاص دیگه ...»
گفت : "آری اصل لغت یادم رفته بود حق باشماست. مبارزه همه جانبه. آقای رهگذر، نه، قاضی رهگذر بیخودی به داد و قال این مرد وقت تلف نکنی. به جان شما نباشه همین آقای مولف را با دست خودم کفن کرده باشم اگر دروغ بگم یک ماشین افست ازنوع 256. . CT. CANON که دراین ولایت شهرت دارد با هزار بدبختی خریدم و گذاشتم پائین زیر زمین دکانم که ظاهرا مرکز انتشاراتی است ، البته کارهای دیگر هم انجام میدهم. صرافی میکنم. پول نزول میدهم. برای هموطنانم حواله قبول میکنم و این قبیل کارهای به قول معروف کارچاق کنی برای خدمت درراه حفظ استقلال ملی و فرهنگ باستانی ایران! البته کارهای من ازنوع حلال است. کشمش و بادام و زیره کرمان هم وارد میکنم ولی کار خلاف هرگز انجام نمیدهم. قیمتم خیلی خیلی بالاست! بلی داشتم تعریف میکردم، با آن ماشین که تهیه کرده ام شروع کردم به کپی گرفتن از کتاب ایشان و دیگر کتاب های کمیاب و بیشتر نایاب. هفته اول از پنجاه تا شروع کردم تا رسید به صد و پانصد و هزار جلد بلکه هم بیشتر. بعد با چه زحمت و دردسری بردم تا شهردیگری که تقریبا 140 کیلومتر با اینجا فاصله داردو دادم چاپخانه ای صحافی کرد. میدانید که رفتن و برگشتن این همه راه چه دردسری دار؟ تازه ، جلد کتابها را هم خودم زحمت میکشم و خوندل میخورم که عین اصل دربیاد. واقعا که دستم درد نکند! کتاب را طوری از چاپ درمیارم که با چاپ اصلی مو نمیزنه. اصل و کپی را خودمم نمیتوانم تشخیص بدهم. وقتی من با این خریتم اصل وبدل را از هم تشخیص ندهم، این نویسنده ها که درچارگوشه دنیا پخش و پلا هستند و بیشرشان بنگی وعرقحورانذ ازکجا میفهمن؟" با لبخندی کریه افزود: "روشنفکراند دیگه!" و ادامه داد:
"مدت هاست با کتاب های دیگران نیز همین طور کپی گرفتن از من صحافی از چاپخانه درآن شهر و تبلیغ و پخش و توزیع و فروش بازم از خودم . یعنی از من، منی که همین حالا درحضورت هستم. ولی هیچیک از نویسنده ها مثل این آقا نمک نشناس نیستند. همه شان از من قدردانی کرده اند. حتا صحبتِ تهیهِ مجسمه ای از هیکلِ من درمیان بود که جان شما نباشه، این آقای مولف را کفن کرده باشم قبول نکردم حالا قرار شده برای دریافت جایزه "ماهرترین کپی سازناشر" درخارج ازکشور جوائزی دریافت کنم که تا به امروز نمیدانم چرا خبری نشده ." چرخی زد دور خودش رو به من پرسید "شما چیزی به گوشتان نخورده دراین باره؟"
من که از وقاحت و بیشرمی ناشر بهتم زده بود سیگاری آتش زدم و مرد مولف را نگاه کردم که مثل بچه یتیم وامانده کز کرده گوشه ای و ناشر را تماشا میکرد. گفتم نه خیر.
پرسیدم :"نظرتان چیست آقای مولف؟"
ناشر ازجایش پرید و اول سیگار مرا از لای انگشتانم بیرون کشید و چند پک محکم زد و گفت:"آقای قاضی رهگذر چرا به حرف های من توجه نمی کنید؟ ایشان چکاره اند که درباره کتاب شان نظر بدهند؟ ایشان یک بار کتابی نوشته و چاپ کرده و فروخته تمام شده رفته باقیش با منه. که بارها و بارها زحمت بکشم جانم و سرمایه ام یعنی درواقع دار وندارم را به مخاطره بیندازم و کتاب را چاپ کنم با هزار بدبختی این در و آن در بزنم با هزار ویراژ زیرآبی بروم و درفکر برگشت پولم خواب های آشفته ببینم . ..."پرسیدم: "مگر شما با ایشان برای چاپ های بعدی هم قرار دادی بسته اید؟ یا کلا چاپ های بعدی را به شما واگذار کرده است؟"
"چه فرمایشاتی! چه قراردادی آقا. این قراردادها همه کشگند. کتاب را من باید دست مردم برسانم. مردم بخوانند تا مبارزه فرهنگی با رژیم جمهوری اسلامی معنا پیدا کند و دریک راه اصولی، رنگ مبارزه سیاسی بگیرد به نتیجه برسد! من اگر برای هرکتاب بخواهم اجازه بگیرم که بساطم نمیچرخد. مثلا بگیر حافظ و مولوی را نه اصلا بگو این قرآن را، من خدا را از کجا گیر بیارم و اجازه بگیرم چاپ جدید قرآن را؟ شما میدانید کجاست؟ من که اصلا نمی شناسمشان ولی اگر آدرسش را دارید به من بدهید تا من ... هان چرا رفتی تو فکر آقای قاضی رهگذر؟! چرا جواب نمیدهی؟ هی هی میدانم که جواب نداری"
گفتم : "پس به نظر شما این آقای مولف چکار باید بکند؟"
دستش را برد زیر چانه اش وبا انگشت اشاره کمی بازی بازی کرد و گفت : "آقای مولف برود کشگش را بسابد و بعد اگر خسته شد یک کتاب دیگر بنویسد که بتوانم از روی آن نیز چند بار کپی کنم و بفروشم و به مبارزات فرهنگی ملت کهنسال ایران در داخل و خارج ادامه بدهم و همچنان در راه روشنگری تلاش ..."
من که حوصله ام از یاوه گوئی های طرف سررفته بود حرفش را بریدم و گفتم :
" و شما هم اسم این شیادی ها را بگذارید مبارزه! "آقای قاضی رهگذر تو هم شدی مثل قاضی دادگاه های جمهوری اسلامی . چرا تهمت میزنی؟ من میگم این آقای مولف حق ندارد به من اعتراض کند که چرا کتاب های او را بدون اجازه چاپ کرده و فروخته ام. ایشان اگر عِرق ملی دارند و خون ایرانی در رگهایش جاریست باید از من سپاسگزاری کند. پول بدهد. پول ندارد جواهرات زنش را بفروشد به من بدهد اگر ندارد قرض کند تا من این پروژه روشنگری را که یک تنه دراین دیار غربت شروع کرده ام به جایی برسانم و جمهوری اسلامی را از رو ببرم. من یک اپوزیسیون با فرهنگ هستم آقا!"
گفتم : " آقای ناشر میدانید اینجا اروپاست و کپی رایت وجود دارد و حق مولف نیز محفوظ است شما مرتکب سرقت شده اید. خصوصا در استرالیا که بودم میگفتند دراروپا یک ناشر هموطن پیدا شده هر ازگاهی دکانش را آتش میزند و ازبیمه خسارت میگیرد و ازاین طریق پول خیلی ها را بالا میکشد. میگفتند دردادگاه ها نیز چند شکایت برعلیهش مطرح است حتا شگرد آتش سوزی و سرقت خانه اش ورد زبان هموطنان شده "
ناشر، چند قدم برداشت و دور خود چرخید و روبه روی من ایستاد گفت :
"شما این خبرها را ازکجا گیرآوردید؟ نکند شما هم از فرستاده های رژِیم هستید برای نابودی من آمده اید؟ میدانم که عده ای از دشمنانم اینجا علافی باز کرده و زاغ مرا میزنند که حذفم کنند! من میگم این آقا حق ندارد به من اعتراض کند. بلی من خیلی از کتاب ها را بدون اجازه چاپ میکنم و کسی هم نیامده سراغم. حالا این آقا آمده که چرا ازمن اجازه نگرفته ای؟ تورا خدا وقاحت را می بینی؟ من چیزی نمیگم روم نمیشه شما یه چیزی به این آقا بگین! بلکه قانع شود و دست از سرم بردارد. من دارم مبارزه میکنم که مردم نجیب و شریف ملت ایران را از چنگال متجاوزان نجات بدهم. آن وقت این آقا یقه مرا چسبیده که چرا کتاب مرا بدون اجازه چاپ کردی و فروختی من کتاب خدا را که تو سگ درگاهش هم نیستی بدون اجازه اش بارها چاپ کردم وفروختم ، هیچوقت هم نیامد سراغم. حتا گله هم نکرده چون که ازنیت خیر من باخبر است. میداند که تلاش شبانه روزی من برای نجات ملت باستانی است. اطمینان دارد که میخواهم از دست دزدان و کلاهبرداران نجات شان دهم آن وقت این آقا میخواهد دکان مرا تخته کند و مانع فعالیت های انسانی و فرهنگی من شود!
مولف و رهگذر با تعجب بهمدیگر نگاه کردند. مانده بودند که چه جوابی به این بیشرم بدهند!
ناشر که سکوت آن دو را دید دست برد به کیفش و بطری شراب را باز کرد و گفت :
"ممنونم آقای قاضی رهگذر، حالا که به حقانیت من پی بردید پس بخوریم به سلامتی!"
تونلی تاریک مانند دهان کوسه باز میشود. میخندد پشت صورت نانجیبش سایه لاشخوری متعفن شکل میگیرد.
رهگذر و قاضی با نفرت تفی میاندازند و از لاشخور دور میشوند.


عده ای با مشاهده دو مرد لخت که بطری شراب خالی کنارشان روی نیمکت افتاده بود، با ترحم سکه ای انداخته به راهشان ادامه میدادند.
روزنامه های محلی گزارش دادند که ناشر مربوطه حین فروش البسه نیمدار دو پناهنده ایرانی، توسط پلیس دستگیر شده است.

لندن دهم آگوست 2003

لطفا برای مطالعه آثاردیگر اين نويسنده از وبلاگ های زيرديدن کنيد.
http://www.naghdha.persianblog.com/
http://www.ketabsanj.blogspot.com/