داستان

Friday, August 28, 2009

این کیست؟

آن شب که از مسافرت برگشت، همسرش بی مقدمه گفت :
رفتم مطب را تر وتمیز کنم که این را پیدا کردم. و عکسی را جلو شوهرش گرفت و با لحنی که بوی خشم میداد پرسید این خانم کیست؟
فریبرز، عکس را به دقت برانداز کرد. دماغش را خاراند و دوسه بارچشم تنگ کرد به فکر فرو رفت و با خونسردی پاسخ داد: عزیزم این که منم، ولی این یکی را نمیشناسم. تو فکر میکنی این خانم کیست و ... ؟
- ولی من این خانم را خوب می شناسم. ازشاگردان موفق و برجسته دانشکدۀ حقوق بود حالا در وزارت خارجه کارمیکند. اما خبر نداشتم که معشوقۀ آقای دکتر بوده اند!
و باز، عکس را که تقریبا چسبیده بهم درکنارهم به طوری که صورت فریبا روی شانۀ فریبرز قرارداشت نشانش داد و زد زیر گریه .
فریبرزمانده بود چه جوابی بدهد. هرچه قسم خورد که او را نمی شناسد و اصلا نمیداند که این خانم کیست و عکس را چه کسی تو کشوی میزش گذاشته تو کت پیرایه نرفت که نرفت. زبان بازی های عاشقانۀ فریبرز در هق هق گریه های زنش گم میشد که مادر پیرایه با دسته گلی زیبا سر رسید. به محض مشاهده عکس و وضع پریشان دخترش، همه چیز دستگیرش شد. عکس را گرفت و با نگاهش از فریبرز پرسید این خانم کیست؟
- خانم جان قبل از آمدن شما، به پیرایه گفتم به شرافت قسم من اصلا این خانم را نمیشناسم در عمرم هرگز ندیدم شان. وقتی نمیشناسم و ندیده ام انتظار دارید روز روشن به شما ها دروغ بگم ! حتما یک بد جنس حسود برای ایجاد دشمنی بین من و همسرعزیزم، این را مونثاژ کرده.
با تأثر وقیافه ای درهم که میرفت اشگ ش جاری شود بریده بریده رو به مادر گفت
" آخه من از کجا بدانم این لعنتی کیست که خودشا بمن چسبونده!"
مادرزن که انگار همه چیزرا فهمیده رو به پیرایه گفت:
دخترم آرام بگیر چه خبره قشقره راه انداخته ای. خدا را شکر که دکتر آدم نجیب و سربه راهی یه، حالا با یک عکس که دنیا بهم نمیخوره، پدرت هم ازاین کارها میکرد، حتی از دوران نامزدی مان، ولی من هیچوقت صدام درنیآمده تا به امروز.
پیرایه که انگار آب روی آتش ریخته باشند ساکت شد و ناباورانه با حیرت خیره شد به مادر، چند بار گفت پدرمن! پدرمن!
مادر، در حالی که زیرچشمی مواظب داماد بود، به خونسردی گفت :
آری عزیزم پدر تو! البته بگم که یکی دوتا هم نبود. حالا چون کاری ازدستش برنمیآید نجیب شده .
خدا را شکرکن که شوهر تو دکتر فریبرز آدم نسبتاً نجیبی ست!