Monday, January 07, 2008

پنجرۀ رو به تپه


دختر، پنجره را گشود. چند بار نفس عمیق کشید. نسیم صبحگاهی روی پوست
لطیف و شاداب صورتش نشست. هوس درتن نیمه لختش سُرید. فکر هماغوشی به سرعت ازنظرش گذشت. یادِ بوسه ها دردلِ سحرگاهان، کنار چادر در بالای تپه در ذهنش شکل گرفت. داغ شد. وسوسه اش گرفت. دستش لغزید روی سینه ش. با کف دست نرمای داغش را مالش داد. امتداد نگاهش سوی تپۀ بلندی رفت که آفتاب، از لای درختان یربرگ جنگلی سرک میکشید. بخاری شیری رنگ ازپای درخت چناز رو به آسمان میرفت.
تصویر آوازخوان و "آتش صبحگاهی" در منظرِ حیال قد کشید.
دلش به تپش افتاد!
به سرعت پائین آمد. دوچرخه را برداشت و رکاب زنان راه تپه را پیش گرفت. نورآفتاب تازه پهن شده بود، که پای تپه رسید. به صدای خندۀ جماعتی پیش رفت. تپه را دور زد. چند زن و مرد جوان را دراطراف استخر دید. با سر و صدا و هیاهوی زیادی داشتند پسر ودختری را که درحال مسابقۀ شنای کرال بودند تشویق میکردند.
مردی را دید کنار چادر که با دیدن او دراز کشید زیر ملافه پنهان شد. با تردید، لحظاتی خیره شد به ملافه که تکان میخورد .
نالۀ نیِ لختِ چوپان خسته را شنید. کوچه های قونیه بود که "از نفیرش زن و مرد" مینالیدند. چشم فروبست و لختی درخود فرو رفت.

دوچرخه را تکیه داد به درخت سیب. لخت شد و پرید توی استخر. نیم ساعتی شنا کرد. وقتی بیرون آمد، در حین خشک کردن تنش، صدای رادیو دستی را بالا بُرد.
آواز عاشقانۀ مردی حاضران را متوجه صدا کرد. مسابقه تمام شده بود. آن دو نیز به صدای آوازخوان بیرون آمدند. همراه دیگران گوش خواباندند به صدای رادیو: مردی درحالت عشقبازی، قربان صدقۀ "مهتاب" میرفت. مرد، زیرملافه مچاله و کوچک شده بود. نگران بود. سرو صدای رادیو نگرانش کرده بود.
زنِ خیس که آب ازهرطرفش چکه میکرد با خشم فریاد میکشید و به زور میخواست ملافه را ازرویش بردارد که دوچرخه سوار دور شد.
صدای رادیو، آرام آرام درشاخ و برگ درختها رو به خاموشی میرفت .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home