Wednesday, October 07, 2009

عادت


شهر درخاموشی فرو رفته بود. خیابان ها خلوت و مردم، درخواب شبانگاهی درون سیاهی شب غلتیده بودند.
دختر، تک و تنها دراتاقش راه میرفت و تمرین درسش را برای امتحان فردا حاضر میکرد. به صدای ترمز ناگهانیِ اتومبیلی در زیرپایش تکان خورد. به نظرش رسید که تصادفی رخ داد . ازهمهمۀ آرام و شکست سکوت، بهت زده رو به قاب پنجره درفکر فرورفت. چراغ را خاموش کرد. گوشۀ پرده را کنار زد. دربیم وهراس، آنچه که درآن سوی نگاهش میگذشت دلش لرزید.
سه مرد ازیک خودرو پیاده شدند. هیکل جوان کت بسته ای را به زیردرخت تناوری که مقابل دید دختر بود کشیدند. خودرو که مثل آمبولانس زندان ها بود دورشد. یکی ازآن سه که ریش بلندی داشت شاخۀ درخت را گرفت و به چالاکی بالا رفت. طناب را به شاخه ای گره زد . مرد جوان را هُل دادند زیرطنابِ گره خورده که از بالاسرش مماس بود با سرش و تاب میخورد. آن دو، زیر تنۀ جوان را گرفتند و چند وجب از زمین بالا بردند. ریشو از بالای درخت در تلاش بود حلقۀ طناب را دورگردن جوان بیندازد که چشمهایش بسته بود. ماشینی سررسید. به سرعت چند نفر بیرون پریدند. دریک چشم بهم زدن آن دو را ازکار انداختند. طنابِ دور دست های جوان را گشودند. چشم بند را از رویش برداشتند. مرد ریشو را پائین کشیده طناب را دور گردنش حلقه زدند و کشیدند بالا.
دختر که خیال میکرد خواب میبیند، وحشت زده فریاد کشید. پدرش بیدار شد هراسان به سراغش رفت و مادر دنبالش دوید. دختر رنگباخته زبانش بند آمده بود. با اشاره به آن سوی خیابان سخنان نامفهومی میگفت. پدر، پرده را کناری زد. شبح مردی را دید معلق درهوا آویزان از شاخۀ درخت. نوررنگباخته چراغ ازبالای تیر برآن میتابید. نگاهش روی شبح ماسید. ازسایه های لرزان وهولناک، خشونتِ عریانِ آدمکشی در ذهن ش شکل گرفت. زیرلب گفت عادت شده! دلش به درد آمد. اما، از فریاد گسستن زنجیرها لبخند روی لبهایش نشست . توفان راه افتاده بود. سرود انتقامِ مادران از گورستان های مخفی درحالِ اوج بود و در کوچه پسکوچه های شهر تاب میخورد .




0 Comments:

Post a Comment

<< Home