هدیه
همسایه وادارم کرد که به اتفاق هم برویم بیمارستان ملاقات خانم الیزابت. میگفت دوروز است زائیده ولی بچه را داده. به پدرش!
با تعجب پرسیدم مگر مایکل شوهرش نیست؟
- آری مایکل شوهرشه، ولی بابای بچه که نبود!
ازنگاه بهت زدۀ من خنده اش گرفت با قیافۀ عاقل اندرسفیه حالی کرد که خیلی پرتی !
و زیرلب چیزی گفت گه نشنیدم. ولی صدایِ حسِ خودم را شنیدم که گفت: بابای بچه مارتین است!
راه افتادیم به طرف بیمارستان .
بیمارستان خلوت بود. ازدفتر اطلاعات پرسیدیم. شماره اتاق را درطبقۀ هفتم داد. یک راست رفتیم به سوی اتاقی که الیزابت بستری بود. و داشت مجله ای را ورق میزد.
با دیدن ما تکانی به خود داد. همسایه بالش بزرگی را گذاشت پشتش. تکیه داد و درحالیکه می نشست، خندید. خنده ش غم آلود بود. بی مقدمه گفت بچه را بردند. اصلا ندیدمش. نخواستم ببینم. بغض ش ترکید. ... در میان گریه هایش گفت : نخواستم بهش علاقه پیدا کنم. با خودم عهد کردم به همان محبت چند ماهه که در شکمم ورجه و ورجه کرده بود بسازم.
چشم های درشت و زیبایش پرشد. با دستمالی اشگش را زدود. ازکیف آرایش کوچکی که کنار تختش بود لولۀ طلائی رنگ را برداشت و لبهایش را ماتیک زد. دستی به سر و صورتش کشید و لبخند زنان گفت خوش آمدید. ممنونم.
همسایه پرسید منتظر کسی هستی؟
- مایکل با بچه ها میآید برای دیدنم.
در باز شد. مایکل با دو دختر و یک پسر و دسته گلی که دست دختر کوچکش بود وارد اتاق شدند با سرو صدا پریدند مادر را بوسیدند.
دختر بزرگش پرسید: مامی، ددی میگوید بچه را داده ای به مارتین؟
آری دخترم. بچه مال اونا بود. میدانید که الیسا نمیتوانست حامله شود. آن ها دلشان میخواست بچه دار شوند. ازمن خواهش کردند و من با مایکل صحبت کردم. بابات اجازه داد. با موافقت او ازمارتین باردار شدم .
دختربزرگش خیره شد به صورت پدرش. لحظاتی بعد با تعجب پرسید:واقعا. ددی تو به این کار رضایت دادی؟!
مادر درحالیکه دست دختر دردستش بود گفت :
با موافقت پدرت این کار صورت گرفت.
و مایکل که گل ها را در گلدان جا به جا میکرد، با نگاهی تیز به دخترش گفت آری عزیزم . مادرت درست میگوید. یک هِدیه بود
دختر با شنیدن این حرف لبخندی زد و پرید باباش را بوسید. و گفت ددی ممنونم این کار را کردید.
مایکل با مهربانی گفت: بچه ها یادتان باشد پسر مارتین برادر شماست.
همسایه، ساعتش را نگاه کرد و گفت برویم!
از شنیدن حرف ها و مشاهدۀ رفتارها گیج و منگ شده بودم .
همسایه، توی قطار زیرچشمی مواظب من بود. نگران شده بود که چرا بهتم زده ؟ هِی حالم را میپرسید و میگفت چه ات شده است؟