داستان

Tuesday, January 06, 2009

هدیه


همسایه وادارم کرد که به اتفاق هم برویم بیمارستان ملاقات خانم الیزابت. میگفت دوروز است زائیده ولی بچه را داده. به پدرش!
با تعجب پرسیدم مگر مایکل شوهرش نیست؟
- آری مایکل شوهرشه، ولی بابای بچه که نبود!
ازنگاه بهت زدۀ من خنده اش گرفت با قیافۀ عاقل اندرسفیه حالی کرد که خیلی پرتی !
و زیرلب چیزی گفت گه نشنیدم. ولی صدایِ حسِ خودم را شنیدم که گفت: بابای بچه مارتین است!
راه افتادیم به طرف بیمارستان .
بیمارستان خلوت بود. ازدفتر اطلاعات پرسیدیم. شماره اتاق را درطبقۀ هفتم داد. یک راست رفتیم به سوی اتاقی که الیزابت بستری بود. و داشت مجله ای را ورق میزد.
با دیدن ما تکانی به خود داد. همسایه بالش بزرگی را گذاشت پشتش. تکیه داد و درحالیکه می نشست، خندید. خنده ش غم آلود بود. بی مقدمه گفت بچه را بردند. اصلا ندیدمش. نخواستم ببینم. بغض ش ترکید. ... در میان گریه هایش گفت : نخواستم بهش علاقه پیدا کنم. با خودم عهد کردم به همان محبت چند ماهه که در شکمم ورجه و ورجه کرده بود بسازم.
چشم های درشت و زیبایش پرشد. با دستمالی اشگش را زدود. ازکیف آرایش کوچکی که کنار تختش بود لولۀ طلائی رنگ را برداشت و لبهایش را ماتیک زد. دستی به سر و صورتش کشید و لبخند زنان گفت خوش آمدید. ممنونم.
همسایه پرسید منتظر کسی هستی؟
- مایکل با بچه ها میآید برای دیدنم.
در باز شد. مایکل با دو دختر و یک پسر و دسته گلی که دست دختر کوچکش بود وارد اتاق شدند با سرو صدا پریدند مادر را بوسیدند.
دختر بزرگش پرسید: مامی، ددی میگوید بچه را داده ای به مارتین؟
آری دخترم. بچه مال اونا بود. میدانید که الیسا نمیتوانست حامله شود. آن ها دلشان میخواست بچه دار شوند. ازمن خواهش کردند و من با مایکل صحبت کردم. بابات اجازه داد. با موافقت او ازمارتین باردار شدم .
دختربزرگش خیره شد به صورت پدرش. لحظاتی بعد با تعجب پرسید:واقعا. ددی تو به این کار رضایت دادی؟!
مادر درحالیکه دست دختر دردستش بود گفت :
با موافقت پدرت این کار صورت گرفت.
و مایکل که گل ها را در گلدان جا به جا میکرد، با نگاهی تیز به دخترش گفت آری عزیزم . مادرت درست میگوید. یک هِدیه بود
دختر با شنیدن این حرف لبخندی زد و پرید باباش را بوسید. و گفت ددی ممنونم این کار را کردید.
مایکل با مهربانی گفت: بچه ها یادتان باشد پسر مارتین برادر شماست.

همسایه، ساعتش را نگاه کرد و گفت برویم!
از شنیدن حرف ها و مشاهدۀ رفتارها گیج و منگ شده بودم .
همسایه، توی قطار زیرچشمی مواظب من بود. نگران شده بود که چرا بهتم زده ؟ هِی حالم را میپرسید و میگفت چه ات شده است؟