Tuesday, June 22, 2010

شب کار

شب از نیمه گذشته بود که از ملاقات دوستی برمیگشتم خانه. کوچه با نورچراغ ها روشن بود تا سر خیابان آمدم به هوای تاکسی. کمی ایستادم خبری نشد. سلانه سلانه سرازیری خیابان راه افتادم.نرسیده به سه راه از پشت سر به صدای بوق ماشین برگشتم. از همان تاکسی های مسافرکشی بود. راننده شیشه را پائین کشید و پرسید کجا؟ عقب ماشین سه نفر نشسته بودند. و ظاهرا چرت میزدند. آدرس را که گفتم یکی گوشۀ چشم چپ راکمی بازگرد و نگاهِ خفیفی کرد و چشمش را بست. نشستم کنار راننده و ماشین راه افتاد. سر کوچه زنی بچه بغل دست بلند کرد و گفت میدان شهید ... راننده گفت 300 تا میشه خواهر. آقا بچه ام مریضه باید برسانم درمانگاه ... همین که گفتم و خواست راه بیفته گفتم سوارش کن و خودم را کشیدم طرف راننده و زن سوارشد. راننده برگشت طرف من و پرسید تازه از خارج آمده ای؟ گفتم نه. با تعجب پرسید این جوانمردی ها مال نسل گذشته است. مدت هاست فاتحه اش خوانده شده اینجا. زن برگشت و با نگاهی سنگین گفت . هنوزهم هست. شرف وآدمیت را نمیشه ازمردم گرفت به این سادگیها . راننده وارفت. یکی ازپشت گفت خواهر حرفهات بو میده! شکر خدا کن حالا اسلام با شریعت داره حکومت میکنه! پاسدارای ولایت فقیه چار چشمی مواظب امنیتِ ...!
زن پرید وسطِ حرفش :
تو بو گندو مواظب خودت باش! اونا فقط آدمکشی بلدن .
ازسکوت آن ها حیرت کردم .
به مقصدم رسیده بودم ولی ازقصد پیاده نشدم . به راننده گفتم خانم را برسان بعد ... تاکسی راه افتاد تا رسید به درمانگاه. خانم با بچه اش پیاده شد. و رفت تو. پول تاکسی خودم وآن خانم را پرداختم. قصدم این بود که وضع شبانۀ درمانگاه ها را که سالهاست ازوطن دورم ببینم. به قصد پیاده شدن خودم را کشیدم طرف در، که یکی ازآن سه ازپشت سر مرا گرفت و گفت تکان نخور!
راننده که مواظب بیرون بود برگشت و چیزی گفت که نفهمیدم. دو جوانِ مسافر آمدند جلو که سوارشوند یکی به من سلام داد. نمیشناختم. به نظرم مرا با یکی عوضی گرفته بود. وقتی مرا درآن وضع دید ، درِ عقب را بازکرد، فریاد کشید و کمک خواست. راننده که خطر را احساس کرده بود مرا هُل داد بیرون. درست درهمین موقع آمبولانسی آژیرکشان مقابل تاکسی، با کم کردن سرعت توقف کرد. راننده با گرفتن دنده عقب موفق شد فرار کند. خواستم شماره تاکسی را یادداشت کنم. دیدم آنقدرگل نشسته روی پلاک نمرۀ ماشین که شماره قابل خواندن نیست.
جوانی که به من سلام داده بود گفت این ها شب کارند. شکارچیان شب کار!

به خانه که رسیدم ، کیف پول و ساعت مچی ام نبود!

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام آقای اغنمی
خوشحالم که از طریق وبلاگ شما توانستم با شما در تماس باشم متاسفانه آدرس و ایمیلی از شما ندارم و مجبور شدم از این طریق پیام بفرستم. در مورد موضوعی می خواستم با شما مشورت کنم. ایمیل خودم را برایتان می نویسم اگر برایتان زحمتی نیست با من تماس بگیرید. سپاسگزارم

پروین قاسمی
pghassemi@gmail.com

7:10 AM  

Post a Comment

<< Home