داستان

Thursday, March 20, 2008

قضاقدری


با فکرهای قضا قدری زنگ آپارتمان را فشارداد. با کمی تآخیر صدای ظریف زنانه ای که نفس نفس میزد پرسید: بلی؟
منزل آقای تجاری ؟
بلی بفرمائید شما ؟
سلام عرض میکنم خانم من سهراب هستم .
آقا تشریف ندارن رفتن مسافرت چهارپنج هفته دیگه برمیگردند.
میخواستم ببینم ...
که صدای تق گوشی توی گوشش پیچید. انگار کشیدۀ نابهنگامی ازیک رهگذر نامرد خورده باشد. با نگاهی توسری خورده به قاب فلزیِ لیست اسامی ودگمه های بیجان که صدا را بلعیده بود، با آتش زدن سیگاری به قدم زدن در آن حوالی پرداخت. باخود گفت : خیر باشه حتما مصلحت نبوده!
آن طرف خیابان رستورانی بود. عده ای ازجوانان آرزومند جمع شده بودند دور ماشینیی کرسی بنز با حسرت تماشا میکردند که دختر و پسر جوانی با یک جعبه شیرینی از قنادی بیرون آمدند.
سهراب پا شل کرد برای وقت تلف کردن .
دخترازنگاه جوان ها، به زیبایی خود مینازید. پسرهمراهش با شکم برآمده وقد کوتاه وموهای آفت زده هیچ تناسبی با آن دختر نداشت.
دختر، موهای بلوندش را درپشت سرگره زده بود و چند تارموی براق از پشتِ روسری آبی رنگ روی پوست سفید گردنش پخش بود و چون تابلوی زیبایی جلب توجه میکرد. یکی ازآن جوان های همیشه ولو، وقتی دید آن دو رفتند طرف ماشین آهی کشید و گفت :
راس گفتن که سیب سرخ رسیده نصیب شغال میشه !
راننده برگشت طرف صدا. سویج را انداخت توی جاسویجی برای باز کردن در ماشین. دختر آن طرف ماشین درانتظار باز شدن در بود باجعبه بزرگ دردست . زیرچشمی نگاهی به آن جمع جوانان کرد. انگار از شنیدن متلک خوشش آمده بود. مرد قد کوتاه دستش میلرزید و هنوز با سویج ورمیرفت.
صدایی بلند شد:
- ببین تو را خدا ، نمیتونه سوراخ درِ ماشین را پیدا کنه، اونوقت چه جوری ...
دختر روبرگرداند و لبخند زد.
ماشین دورشده بود.
رستوران شلوغ بود. سهراب توانست یک صندلی خالی بغل میز مدیر پیدا کرده بنشیند.. به صدای ممتد تلفن، صاحب رستوران با عجله نزدیک شد و گوشی را برداشت. یکی سفارش غذا میداد. فرصت نداشت بنویسد. با گفتن یک دقیقه، گوشی را داد به سهراب گفت قربونت برم جوان، آن یادداشت سفارش و خودکار رومیزه بردار هرچه میخوان بنویس. راه افتاد سرمیزمشتری ها . در برگشتن به سهراب گفت آدرس و تلفن را فراموش نکن.
سهراب وقتی لیست غذا را به صاحب رستوران داد و آدرس وشماره تلفن را، برای اطمینان پرسید :
در این نزدیکی ها هستن ؟
آری بابا اون رو برو اون طرف خیابون. خانواده تجاری تو این محل معروفن. حتمن باباشون رفته مسافرت. دختراشون درغیاب پدر پارتی میدن. میزنن و میرقصن ... حتمن دوتا پسرای نره خر من هم اونجان دارن حال میکنن.
نخ سیگاری از جعبه سیگار شهاب برداشت و باآتـش سیگار آن روشن ش کرد و گفت :
ولی خودمونیم ها ... یه چیزی بهت بگم ها ... خیلی خب شده حالا ها! زن ها هم بیدار شدن ها! دارن مث مردا میشن ها. یه وقتی بود که تنها مردا میداندار بودن وازچپ و راست صیغه میغه میکردن ودِ یالله! - با دست اشاره ای به پائین تنه کرد و با حرکتی چندش آور - ولی حالا دور را ازدس مردا گرفتن ها!

سهراب، درعالم دیگری بافته های قضا و قدریِ خود را زمزمه میکرد:
شکرت آخدا! قسمت نبود. دلت نمیخاد گرفتاربشم. اینم شکست! یکی دیگه .
به صدای صاحب رستوران به خود آمد که میگفت :
چیزی نشکسته؟ با کی داری حرف میزنی؟
با خودم بودم . هنوزم خوابم ! لطفن دوسیخ کوبیده با سالاد !

-