داستان

Sunday, July 20, 2008

پریشانی های پدر بزرگ


پیش چشمش داشتی شیشه کبود
زین سبب عالم کبودش می نمود
مولوی

آشفتگی های پدر بزرگ از زمانی شروع شد که کابوس تجاوز به عروسک زیبایش بر دل و جانش نشست. کم کم خیالات ورش داشت که اطرافیان خیال دارندعروسکش را بربایند. توهمات بالا گرفت. تصویردرخیال را واقعیت پنداشت. ذهن پیرمرد به هم ریخت. به نظرش رسید که عالم وآدم دست به یکی شده اند سوگلیِ اورا از چنگش دربیآورند. معشوقۀ زیبائی که بند بند وجودش به او وابسته بود.
وسوسۀ شک وتردید عاجزش کرده بود. هر حرکت و رفتارعادی رنگِ نیرنگ به خود گرفته بود. آتش به جانش افتاد و گفت:
زبان چرب و نرم تو با گلخنده های ملیح ات، برهوس نانجیبان عطر میپاشد!
عروسک توجهی نکرد.
چشم غره رفت. لبخند زد.
ناز و ادا میفروشی که مردها، پروانه وار ازشهد تنِ لطیف ت لذت ببرن!
مرد من توئی. این فکرها را ازسرت بیرون کن!
و با عشوه درآغوش پیرانه و سردش فرو رفت. توگوشش دمید:
دست ازاین خیالات بردار. دست هیچ مردی به من نرسیده!
ازذهنش گذشت که نر جماعت درهرسن و سالی ادا و اطوارهای زنانه را خوش دارد. تاریک و روشنا برای شان اهمیت چندانی ندارد! بهتراست با این شیوه آرام ش کنم. نتیجه ای نگرفت.
یک روز که کفرش بالا آمده بود، چاک دهنش بازشد:
- توآدم ظاهربینی هستی. قدرت دیدت تا نوک دماغت بیشتر نیست. این را همه میدانند. فکرمیکنی آدم امروزی هستی. اما نیستی! خودت ازهرهیز هیزتری!
- من تورا بزرگ کردم. به شهرت رساندم. گردنت حق دارم. نمیتونی به من نارو بزنی. زیادم فضولی نکن. اگر رهایت کنم تنها میمونی و از گرسنگی میمیری!
- تونیزدرتنهائی میپوسی میگندی! درست میگم یا نه؟ همیشۀ خدا اهل تظاهر بودی
به هرچمن که رسیدی گلی چیدی و رفتی. حتا پشت سرت را هم نگاه نکردی. ازبس که نمک نشناسی. حالا که اینقدر به من شک وتردید پیدا کردی، بهتراست زیاد مته رو خشخاش نگذاری. خصوصا که شک و تردیدهایت عروسکِ ملوست را بیدارکرده. بفهمی نفهمی خم وچم عشق وعاشقی را یاد گرفته. از نگاه مرد جماعت تازه حالیشه که از او چه میخواهند!

یک شب خواب دید که هابی درحضور پدربزرگ با عروسک ملوسش نظربازی میکند. از حرصش شاشید توجاش. یادش نبود که آخرین باری که جاش را خراب کرده بود چند سال داشت.
تو خواب بود که خواب دید. خواب می دید که ازیکی میپرسد علت این کار چیست؟ طرف شانه بالا انداخت و با نگاه عاقل اندرسفیه گذشت. با دیدن تابلو کتابخانه فرو رفت توی کتاب ها. کتاب های قدیم و جدید را ورق زد چیزی پیدا نکرد. آخر سر رفت سراغ کتاب "ترکیب مایعات درجسم حیوان". برداشت وشروع به مطالعه آن کرد. " این قبیل پیشاب ها وجا ترکردن ها درسن و سال بالا بیشتر به پروستات مربوط است. باید به طبیب حاذق رجوع شود."
درعکسبرداری ومعاینه معلوم شد جا ترکردن درخواب ربطی به خشم وتحریک اعصاب ندارد وباید عمل پروستات انجام بگیرد. یک طبیب حاذق که متخصص امراض مربوط به بخش عقب و جلوزنان و مردان بود گفت: عروسک بازی برای سن بالاها کارپدربزرگ را زار خواهدکرد. باید مراقب حال خودباشد. درمصرف وایاگرا امساک کند.
پدربزرگ برآشفت که دراین سن و سال اگرباعروسک ملوسش بازی بازی نکند چه کند؟ زندگی او دراین ولایت دورافتاده و غریب همین بازی هاست!
دکتر که ازاین پاسخ پیرمرد به خنده افتاده بود گفت هروقت دلت تنگ شد بیا با این بازی کن! واشاره کرد به اهلیل ش!
بی تربیت!

پدر بزرگ به توصیه دکتر پوزخند زد و عصا زنان جا به جا شد. زیرلب گفت این خائن ناکس نیز به عروسک ملوسم نظر دارد. همه اطرافیان دورو نزدیک چشم های هیزشان به عروسک من است! دراین فکرها بودکه دید جماعتی انبوه با چشم های دریده به نقطه ای دربالای برج ایفل تماشا میکنند. به سرعت عینکش را عوض کرد. ازبطری بغلی قلپی زد و به دیوارتکیه داد درکمال بهت و حیرت دید زیر نور پروژکتورهای پرنور وقوی، عروسک ملوسش تن و اندام عریان خودرا به نمایش گذاشته است. فریاد کشید و ازحال رفت. دکتر وحشت زده شد و بلافاصله پدربزرگ را بردند اتاق بیهوشی.

اربیمارستان که مرخص شد عروسک بازی رااز سر گرفت ولی حس مردانگی ش مرده بود. روزها با عصای زرد کوتاهش درپیاده روها کنار عروسک قدم می زد. وقتی خسته می شد ازبغلی کتابی قلپی می خورد و راه می افتاد تا ایستگاه بعدی برسد وگلویی تر کند. ازنگاه عابران به عروسک احساس غرور می کرد. باغبغب باد کرده وچند طبقه گردن می گرفت. دوسه بار قدقد کرد. عروسک اول بار خندید.
بعد اعتراض کرد. پدربزرگ گفت خروس خیلی خوب است. از بچگی دوست داشتم. گفت دوست داشته باش اما بین مردم ادا درنیار آن هم توی کوچه و بازار!

پدربزرگ شب ها دست دردست عروسک به سورچرانی خانه این و آن می رفت. ازشنیدن به به چهچه اطرافیان بادی زیر غبغب آویزانش می انداخت و لبخند میزد. شبی در یک بزنگاه بگو بگو وبحث داغ ازاشارات چشم و ابروی نانجیبان نمک نشناس فهمید که به به گفتن ها نه برای او، بل که به خاطر عروسک زیبای اوست. باردیگر خیالات ورش داشت تاجائی که گفت نکند عروسک نرینه ای زیرسر دارد و پنهانی سرگرم عشقبازی هستند!
کاربجاهای باریکی کشیده بود. میباید کاری می کرد تا از افکارهولناک خیالی اش سرنخی پیدا کند. شبی درتاریک وروشناکه عروسک درخواب بود خواب دید که یکی را تنگ درآغوش گرفته. ازتشک پائین انداخت. لحاف و تشک و ملحفه را سوراخ سوراخ کرد تا ازلابلای آنها جوان نرینه را که با او عشقبازی می کرد پیدا کند!
کابوس تجاوز، پدربزرگ را لحظه ای راحت نمی گذاشت. روزها که درباغ قدم میزد درمنظردیدش انبوه آشنایان را می دید دور عروسک حلقه زده و هریک چیز به دست درانتظار نوبت هستند. دوسه بار به تنگی نفس افتاد و سرگیجه گرفت که مش تقی به دادش رسید ودکتررا خبر کرد و بردند برای دوا درمان.

روزی دید که عروسک لخت و عریان درآغوش سزا خوابیده و بیشرمانه دارند عشقبازی میکنند. بااینکه او را می دیدند، درآن نزدیکی، اما بی اعتنا سرگرم کار خود بودند. سرفه کرد و سرو صدا راه انداخت توجهی نکردند. غیرتی شد وخون پرید توی کاسه چشم هاش که ازپشت پرده خون ناگهان میری دراز را دید که با دو لیموی ترد و رسیدۀ عروسک درحال نرمش بود. با خشم جلو رفت. پرسید توهم قاطی اینایی؟ تو، تو که تیمار همیشگی ام بودی؟ تو دیگه چرا؟
میری دراز پیرمرد را کناری زد و گفت مزاحم کارما مباش. ازبس که دنبالم پرت و پلا گفتی ای نمک نشناس وقیح!
رفت آشپزخانه کارد بزرگی برداشت. به صدای بازشدن در خودش را پشت پرده پنهان کرد. عروسک لخت وعریان میرفت دستشویی. نوری کدر، مورب از پنجره
برپاهای زن تابید. نگاه پدربزرگ روچاک بین پاهای کشیدۀ او ایستاد. دوید طرفش سرفرو برد درلای عروسک وچاکِ نمناک ش را لیسید وبوسید. مزۀ مطبوعی زیر زبانش حس کرد. کارد را بالا برد. اما قبل ازفرود آوردن نعره ای کشید و ازخواب پرید.

این جوری که نمیشه باید کاری کرد. به حساب این نامردها رسید. بی شرم های نامحرم سر سفره با من عرق کوفت می کنند آنوقت عروسک زیبای مرا به فساد می کشانند.
خبرآوردند که پدر بزرگ درخواب و بیداری فریادمیکشد. فریادش مانند نعرۀ اشتر سیاه دریوم النحراست. دراثر فشار فریادهای دائم، بیضه هایش متورم شد. مانند باد کنکهای ساخت وطن. چاره ای نبود جزسرریزشدن کینه. که پدر بزرگ به نوع شتری اش معتاد بود و به ان صفت شهرت داشت. دراین حالت بحرانی عنان اختیار از کف به در میشد و هرآنچه دردل پیرانه ذخیره داشت بیرون می ریخت.
اول حساب هابی را رسید. گفت جاسوس است. حاضران خندیدند. پدربزرگ تشکر کرد. بعد رفت سراغ سزا. گفت تو با دشمنان من ساخت و باخت کردی غلطنامه به درگاه مولانا فرستادی. پرسیدند مولانا که باشد؟ گفت من. منم مولای زمان و مرشد مراشد دوران. پس بگیر این هم لگد! به نشان کینه اشترانه تا تو باشی و چشم بد به عروسک ملوسم ندوزی!
گفتند مولانا بودنت باشد، اما دلیل اینکه نظر بدی به عروسک داشته چیست؟ گفت چند شب پیش خواب دیدم. چاپار نشسته پشت پاچال خوابش را برای آجان تعریف میکند. خواب بودم که سزا با عروسک من تلوتلو خوران ازاتاق بیرون آمدند با وضع زننده و شرم آوری. هردولخت بودند. سزا گفت تو هم که لای پای اورا درآن شب لیسیدی و بوسیدی ؟!
بهت زده نگاهش کرد. گفت توغلط کردی رفتی تو خواب من! اما، دربارۀ سوگلی من حق دارم. شوهراوهستم. ولی تو نا محرم اجنبی چه نسبتی با او داری؟
من و او عاشق هم هستیم.
دیگر چه کسی عاشق اوست؟
خیلی ها. اما عروسک فقط عاشق من است.
هوم. این خوب است. اگر همین یکی ست که خیلی خوبه!

یاران پراکنده شدند. پدر بزرگ تنهاماند با عروسک زیبا و جوانش. عروسک وقتی اطراف را خالی دید. کم حوصله شد. جوانی و شادابی با سری پرشور درکنار پدر بزرگ منقلی، چروکیده و پیر. زندگی برایش جهنم شده بود. تحمل ش ته کشید. روزی گفت نَفَس تو برایم سم است.
گفته بود پدر بزرگ بو گرفته ای. بوی بد و آزاردهنده ای داری.
شایعۀ بوگرفتن پدربزرگ همه جا پراکنده شد. بادهای بیشرم خبررا در همه جا پراکندند. محفل گردانهای شبانه و پا منبری های وقیح و چشم چران بالاخره کار خود را کردند.
یک شب درپشت خمبانه عروسک ش را دید درآغوش جوان ترسائی. ازحال رفت. نه رؤیا بود و نه کابوس.ازآن بعد زمین گیر شد. فریادمی کشید و با دهن کف آلود نعره سر میداد.
روزی خبرآوردند که کابوس های پدربزرگ درذهن عروسکِ زیبایش راه یافته، زخم های کهنه وباد کرده ترکیده است.
گفته بود جنازه اش را بسوزانند.

پدر بزرگ دل سنگ وبدگمان حالاتک و تنها تکیده و پلاسیده درحالی که هنوز سیاهپوش است. زیر لب زمزمه می کند "عشق پیری گربجنبد ... " درکنار منقل ازبغلی قلپی دیگر سر می کشد وغرق در تصویر عروسکِ زیبای ازدست رفته که از بالا سرش آویزان است ، درحسرت صفا و وفای یاران وروزگاران گذشته در خلسه فرو میرود و زوزه می کشد!