داستان

Saturday, February 24, 2007

فتنه از کیست؟

اتوبوس وارد شهرشد. خیابان ها خلوت وشهرهنوز در خواب بود. نسیم صبحگاهی بانگ مؤذن ها را تا دور دستها میبرد. آرامش عارفانه ای با شکفتن سحر در فضا تاب میخورد.
اتوبوس جلو گاراژِی توقف کرد. راننده ترمز دستی را کشید. بعدازخاموش کردن موتور از در کناری پائین رفت. عده ای زن و مرد که جلو گاراژ ایستاده بودند تکان خوردند. مسافران پیاده شدند.
کمک راننده، داد زد " مشهدی یا!" چند نفر با چمدان و ساک وبقچه های رنگین جلو رفتند. شاگرد راننده با کنترل بلیط ها بار و بنه آن هارا دراتوبوس گذاشت. رو به مسافران گفت " بعد ازنماز صبح و صرف صبحانه، " ساعتش را نگاه کرد و این بار با صدای بلند گفت "یک ساعت دیگر حرکت میکنیم." راه افتاد طرف قهوه خانه که پسربچه ای با چند نان سنگک داغ به او رسید وپرسید "امانت مرا آوردی؟" کمک راننده برگشت طرف اتوبوس. چند لحظه بعد با یک کیسه پلاستیکی وارد قهوه خانه شد. پسربچه کیسه را از دست اوگرفت. بادیدن قلم مو وجعبه های مداد رنگی لبخندی زد و"گفت خیلی ممنون " . دوید طرف آشپزخانه.

لعیا خانم، با دیدن مرد جوانی که همراه زن و دو بچه هشت و ده ساله وارد اتوبوس شد، دلش لرزید. خیره شد به مرد که درصندلی دست راستی جا به جا میشدند. لعیا خانم زیر چشمی مرد جوان را زیرنظرگرفت. خال سیاه درگونه چپ جوان، شک و تردیدش را به یقین تبدیل میکرد که پشت پلک های بستۀ زن دنیا دیده، حوادث فاجعه بارآن سال ها چون پردۀ سیاهی گسترده شد.
پدرومادرسال ها امیدوار بودند که بابک زنده است . میپنداشتند که او هم مثل صدها فراری اهالی فرقه دموکرات، به شوروی پناهنده شده. تا اینکه حاجی زاده از زندان مرخص شد و رفت به سراغ آنها و حقیقت ماجرا را تعریف کرد.
« در بحبوحۀ ودرگیری جنگ، زیرگلوله باران قوای ارتشی در قافلانکوه، جنازه بابک را شناختم و همانجا در پشت جبهه با عده ای دیگر به خاک سپردیم."
شهربانو، زن بابک در زایمان دوم سر زا رفت. ماماهای محلی نتوانستند جانش را نجات دهند. دختری که از زائو به جا ماند، اسمش را شهربانو گذاشتند . سرپرستی بهمن دو ساله و خواهرنوزاد، در خانواده ای فقیر و گرسنه امکان پذیر نبود. قحطی و بیکاری و فقر آن سال ها، روزگار مردم آذربایجان را سیاه کرده بود. رقیه خانم دلاک حمام که میگفتند زن مؤمنه ای ست گفته بود قبل ازاینکه این دو طفل معصوم تلف شوند بدهید به خانواده هایی که اجاقشان کوراست.
بهمن را خانواده ای پذیرفت که کتابفروش بود. دختر را نیز درچهارماهگی زن و شوهر جوانی که هردو معلم بودند واز مرکزآمده بودند به فرزندی خود قبول کردند به شرطی که خانواده هرگز به سراغ آنها نیایند.
لعیا خانم، تازمانی که آن خانواده درولایت بودند دورا دورازشهربانو خبرداشت، وقتی در چهارسالگی طفل آن دو معلم ازولایت رفتند، شهربانو را گم کرد. بهمن را اما ازهمان روزهای اول گم کرده بود. چندسال بعد، در تبریز روزی که همه جا تعطیل بود و مردم درخیابانها راهپیمائی میکردند، با دیدن زن و مردی که بهمن را از آن ها تحویل گرفته و برده بودند نظرش به پسربچه ای جلب میشود که روی کول آن مرد نشسته . لعیا خانم با دلهره پشت بچه میزند و بهمن برمیگردد با حیرت نگاهش میکند. لعیا خانم از بهمن میپرسد: ننه جان حالت چطوره؟ ابرویت چرا خراش برداشته؟ بهمن میگوید: تو دبستان زمین خوردم. یخبندان بود. مامان و بابا میگن جوش میخوره خوب میشم. مرد برمیگردد طرف لعیا خانم. او هم رویش را زیر چادر پنهان کرده در ازدحام مردم گم میشود. وحالا که نزدیک به سی سال ازآن روزگاران گذشته، با دیدن پسر برادرش، آن چنان رنگباخته و غرق خیالات شده که نازنین میزند زیربغل مادرش و میپرسد:
« مادر چرا جواب نمیدهی چه ات شده که به این روز افتادی رنگ و روت چرا پریده؟»
« نه دخترم انگار ماشین گرفته! کمی دلشوره دارم. خوب میشه...»
توقف اتوبوس، درقهوه خانه ای که برای نهار و نماز ایستاده، فرصت مناسبی پیش میآورد که لعیاخانم طرح دوستی باآن جوان و همسرش را شروع کند. جوان خودش را جوانشیرآقاخانی اهل مشهد معرفی کرده میگوید: «معلم وکارمند فرهنگ است. دو تا بچه دارد» و بعد همسرش را نشان میدهد: «فریبا نیزمعلم ریاضیات است.»
لعیا خانم با اشاره به دخترش میگوید:
«نازنین هم معلم است. وشوهرش هم در دانشگاه تبریز استاد علوم طبیعی ست .»
جوان میگوید «پس همه مان هم شغلیم.»
شیرین زبانیهای لعیا خانم و محیط دوستانه سبب میشود که جوانشیر آن ها را که زوار امام رضا هستند به خانه خود برده و دو اتاق در اختیار آنها میگذارد.
به پیشنهاد نازنین شبی صاحب خانه را برای شام دعوت میکنند. لعیا خانم سر سجاده بود که مهمانها وارد شدند. جوانشیر روی طاقچه چشمش به قران میافتد. برمیدارد و ورق میزند. میپرسد: شما قران میخوانید؟ یا دخترتان؟ با نگاهی به نازنین میگوید:
«از نازنین چشمم آب نمیخوره که قرآن خوان باشه!»
قرآن را باز میکند.
- این قرآن خطی را ازکجا گیرآورده اید؟ خیلی قدیمی ست
- مهریه ام بود. ... درواقع، تنها ارثیه ایست که به من رسیده!
و صفحات اول قرآن را ورق میزند.
عجب! تاریخ تولد: جهانگیر ... تاریخ تولد حاج بهروز ... تاریخ تولد لعیا ... تاریخ تولد بابک ... تاریخ تولد شهربانو ... خیلی عجیبه! قرآن را تا کرده سرجایش میگذارد. با نگاهی خیره به لعیا خانم و نازنین، میرود جلو پنجره. پرده را کنار میزند و زل میزند به سیاهی شب. از گلدسته های حرم و مسجد گوهرشاد، بارانی از نورو مناجات درفضا موج میزند . فریبا حیرت زده شوهرش را نگاه میکند.
- گفتی شهربانو؟
- آری نوشتۀ پشت قرآن است.
- چندسالشه؟
- کی چندسالشه؟
- شهربانو
- سی و سه ساله است.
- بهمن چند سالشه؟
- سی و پنجساله است
عرق سردی برتن زن جوان نشست و به شدت لرزش گرفت:
وقتی پدر ومادرم دراثرآن تصادف شوم ازدنیا رفتند، مجبورشدم خانه را بفروشم تا خانه کوچکی تهیه کنم. در اسباب کشی، بین اثاثیه صندوقی بود که مادرم جواهراتش را درآن میگذاشت. پاکت لاک ومهرشده ای پیدا کردم که مادر به خط خودش نوشته بود: " دخترم فریبا (شهربانو)". با دل آشوبه و ترسی مبهم پاکت را گشودم. از خواندن نامه لرزم گرفت. غرق حیرت شدم. نوشته بودند که ما پدرو مادرتو نبوده ایم. پدر تو اسمش بابک اهل تبریز بود که درحوادث آذربایجان در قافلانکوه کشته شده. میرزاباقرحاجی زاده ازاهالی تئاتربازیگرحرفه ای آدم سرشناسی ست در تبریز، او خانواده بابک را میشناسد.
«جوانشیر! در چه فکری فرو رفته ای؟»
شوهر،باچشمان نگران نگاه میکند. نگاهش درهالۀ معصومیت مادر وبچه ها گره میخورد.
فریبا، زیرفشار سنگین و ننگین این پیشامد هولناکٍ، درتلاقی نگاه های جوانشیر، لحظه ای مکث و تردید کرده خیره میشود به صورت رنگباختۀ بهمن که با نگاهش میگفت :
" دوستت دارم شهربانو"
و شهربانو را درآغوش میکشد.
نازنین، با شیطنت لبخند میزند.

Friday, February 09, 2007

ضیافت


انتهای بلوار به کویری منتهی میشد و صحرایی لخت. بوی لاشه میآمد. هوا رو به تاریکی میرفت. صحرا آسمان نداشت. درکویر ستاره ها بالاسرت آویزان اند. شب های کویر، عظمت سیاره ها وچهلچراغ کرات آسمانی را درجلوه های گوناگون به نمایش میگذارد. درآن دوهفته که ازسیاه کوه ورامین راه افتادیم سمت شهداد، شکوه و جلال ستاره ها را دیدم. لذت تماشای آسمان ستاره باران آن شبها هنوز هم با من است. طرح جادوئی آن ستاره خوشه انگوری که بالاسرم از طاق آسمان آویزان بود تا امروز در ذهنم نقش بسته؛ آنقدر نزدیک بود که فکر میکردم میشد گرفت. اما این جا دراین صحرای برهنه، نه آسمان بود نه ستاره. تنهائی، وحشت بیابان خلوت ، سیاهی شب وبوی لاشه که هرچه نزدیک میشد بیشترهراسانم میکرد . صدای خِش داری چون حرکت سوهان روی فلزی زنگاربسته در گوشم پیچید: برو جلو!
بی اختیار به راهم ادامه دادم.
زیرپایم نرم شده بود. صحنۀ بزرگی درچشم اندازم دیدم به شکل نیمدایره. زیرنورکمرنگ، شکلِ سایه هارا میشد تمیزداد. پله های سنگی پهن وصفۀ عریض. آستانۀ درگاهی ودرچوبی خوش ترکیب دردلش، که با اشکال هندسی تزئین شده بود آشنا به نظرمیآمد. مسجد کبود تبریزبود. ظهراز مدرسه میرفتم پیش پدرم. درجلوخان مسجد کبود عده ای دوردو جثۀ کوچک حلقه زده بودند وچند زن رهگذرشیون میکردند. وقتش نبود که بمیرند. همقد خودم بودند. سلمانی دوره گرد به زن جوانی که بچه ای با مف آویزان بغلش بود میگفت :
"چند تاآجرپاره از بالای دیوارمسجد کنده شد وافتاد سر این پسرها که داشتند بازی میکردند هردو معصوم را جا به جا کشت! همینجا درجلوخان مسجد."
بعد با صدای بلند رو به آسمان خدا را نفرین کرد:
" این چه خانۀ ویرانی ست برای خودت درست کردی نمیشد این لعنتی را درخلوتِ نصف شب میانداختی پایین که کسی را نکُشد آی خدای عادل و ... !"
بچه هارا شناختم. عارف و عرفان. با عجله دویدم پدررا خبرکنم که صدا نزدیک شد. رادیو اخبار هسته ای ایران را پخش میکرد وتلویزیون فاجعۀ بمباران دهکد، قانا در جنوب لبنان و کشته شدن پنجاه و چند نفر لبنانی بیپناه که 32 نفر ازکشته شدگان آن جنایت بچه بودند و نوری زاده با بغضی درگلو گیرکرده، قتل وحشیانه «اکبرمحمدی» زندانی سیاسی در زندان اوین را خبرمیداد و رادیو ایران سخنرانی احمدی نژاد رئیس جمهوررا بخش میکرد و تآیید یک دل وجانِ مردم بجنورد برای ساختن بمب اتمی. هورامیکشیدند و... من و تنهائی م غمگین و بهت زده از شنیدن این همه خبرهای دردناک که سایۀ نور خاکستری، مرا با خود به درون تالار بزرگی کشاند.
تالار، سقف بلندی داشت با گنبدی دروسط با طرحهای هندسی ورنگهای هماهنگ و زیبا. زیرنوررقصآن، زنان ومردان خوشگذران میگفتند ومیخندیدند، پیشخدمت ها درلباس های مخصوص با سینی های پرازآشامیدنی و مزه های گوناگون لبخند برلب دورسالن میچرخیدند. ترنم موسیقی آرام خبر از ادامۀ خوشی ها داشت. یکی زد زیربازویم و گوشه ای را نشانم داد. نگاه کردم. لحظه ای بهت زده شدم. چشمم به سیاهی میرفت که ایرج متوجه شد و بین هوا و زمین مرا گرفت. میداند مدتی ست دکترا نمیگذارن لب به مشروب بزنم میخوان دق مرگم کنن. گیلاسی آب سرد تو گلویم ریخت و پشتم را مالاند تا چشم بازکردم. زیرنگاه های سایه دارخط خطی و کِدر، عده ای را دیدم که آشنا به نظرمیرسیدند. رهبر بدون عبا و عمامه با اداهای مستانه دست دردست بوش و بلر و شارون بابا کرم میرقصید. پوتین و مارکلا انگل و ژاک شیراک در حلقۀ زن های نیمه لختِ بین المللی بالا تنه خود را تکان میدادند. دسته ای با اونیفورم نظامی در اطراف آنها با هلهله کف میزدند، کج میشدند و مج؛ رفسنجانی بشکن میزد. مصباح رفته بود تونخ بلر و بهش چشمک میزد وعشوه میآمد. خاتمی دست کاندالیزا رایس را گرفته بود به زور میکشید ببرد جای خلوت و تاریکی، آن هم هی میزد به ریشش میگفت آی پدر سوخته بلا!
هیتلر و موسولینی و استالین و در پشت سر آنها آتیلا و تیمور وچنگیزوپولبوت و... در صف طولانی با لبخند ملیح! برایشان کف میزدند.
خاخام ها و کشیش ها وملاها بدون عمامه ، زیربازوی همدیگررا گرفته با موزیک تند، قزاقی میرقصیدند وبلند
بلند میخندیدند.
پاپ، روبه آسمان با اشاره به انبوه پیروان ادیان که با دم های دراز سرگرم جَست وخیزبودند و با هم سرگرم
مغازله بودند، درگوش آن ها چیزی گفت که سرتکان دادند و خندیدند. بلندگوها، درازدحام وسرو صداهای
گوشخراش، سخنان موسی و عیسی و محمد را با صدای ربٌٌّّانی درآسمان پخش میکردند.
آفتاب نزده، ایمیلی به این مضمون دستم رسید:
«آقای دهن لق! بعلت افشای خبرطبقه بندی شدۀ"ضیافت"، تا اطلاع ثانوی حق ندارید "خواب" ببینید. پاپ معظم به تفنگداران دریائی دستورداده اند که از "خواب دیدن" شما جلوگیری شود. کمیتۀ مجازات، موشع.
سرصبحانه، همسرم پرسید دیشب توخواب با کی داشتی حرف میزدی و ناله میکردی ؟
گفتم با شیطان!
بر و بر نگاهم کرد.

Friday, February 02, 2007

لب های وقفی

نصرالله، وانت تویوتا را کنار کشید وموتورماشین را خاموش کرد. درحالیکه ترمزدستی را میکشید گفت "پیاده بریم بهتره. " آمد پائین. میخواستم بپرسم به این زودی رسیدیم اما یادم رفت. راه افتادیم. خیابان اسفالت وباریکی بود بدون پیاده رو. سراشیبی تندی داشت که سرپیچ تنگی گم شده بود . عابران اخموو پریشان با نگاه های سرگردان ازکنارم میگذشتند. دو طرف خیابانِ آپارتمانهای بلند چند طبقه با شیشه های گرد وغبارگرفته وعَلم های سیاه آویزان ازبالای پنجره ها درهمان نگاه نخست، مصیبتِ سوگواران را برجانت مینشاند . نصراله از پشت سر با صدای بلند گفت "نرده های حائل را بگیر مواظب باش لیزنخوری." تازه متوجه لوله های سیاه شدم در دو طرف که درامتداد جاده رو به سرازیری ادامه داشت . پاهایم تندی میرفت روبه پائین، بی اختیارو ناخواسته دور برمیداشتم. اگر نرده را نگرفته بودم با کله سُر میخوردم و میرفتم تا ته. سرپیچ، ماشین سواری بزرگی ازروبرو بالا میآمد . عقب جلو کرد و پیچید با زوزۀ موتور خودش را کشید بالا. پُر ازمسافر بود. نصرالله گفت " این سواریهای قراضه تنها وسیله ای ست که شب و روز در این گردنۀ شهری کارمیکنند." نیم ساعت بیشرطول کشید تا رسیدیم به میدان بزرگ کنار رودخانه ای خشک که پرازکثافت و آشغال بود؛ و شمالش بلواری با ساختمان های پراکنده در فضایی درهم و تیره. نرده ها در امتداد دره در دل یک ستون سنگی فرو رفته بودند.
به نظرم رسید که چند سال پیش این محل را دیده بودم. راه دیگری غیرازاین دره اسفالته داشت ازنصرالله پرسیدم "آقای ذبیح را میشناسی؟" گفت "آری میشناسم. اما دیگه اینجانیست خیلی وقته که رفته." پرسیدم "راه راچرا عوضی آمدی؟" گفت "نه راه همین است . راه قدیم را بستند. داستانش طولانیست . اول کارخانه هارا مصادره کردند. بعد که موادشان تمام شد درش را بستند کارگرها هم بیکارشدند. رسومات هم تعطیل شد. عرق ها را ریختند توچاه های فاضلاب." دهنش پهن شد. رندانه خندید. "به ما اینجوری گفتن" چشمک زد و بعد گفت: "امام جمعه برای جلوگیری ازبیکاری کارگران که بیش ازهزارنفربودند، دستورداد کارخانه ها ورسومات را زندان کردند و زندان کوچک و مخروبۀ قدیم که فاصله زیادی با اینجا داشت تعطیل شد. امام جمعه میگفت: در حکومت الهی هرفرد باید یک دوره زندان را تجربه کند تا مرتکب نا پرهیزی نشود" .
نصرالله که اززندانیان زمان شاه بود بار دیگر دهنش پهن شد: "مخصوصا فضول ها". و خندید.
" آن برج دیدبانی را نگاه کن. خود امام جمعه روز افتتاح آن بالا رفت و بعد از قرائت خطبه رو به قبله ایستاد و اذان گفت. و حالا ازبرکت آن خطبه و اذان، شبی نیست که صدای رگبار و پشت سرآن صدای تک تیراندازی تیرخلاص شنیده نشود".
پرسیدم "جاده را چرا بستند؟" گفت
" امام جمعه گفت این جاده برای کارخانه ها ساخته شده بود نه برای مردم. بیشتر خرجش را هم رسومات داده بود. پول رسومات حرام است وجاده نجس، ازآن نجسی ها که آب باران که هیچ، باسیل هم " کُر" نمیشود. وحالا ساختمانهای زیادی ساخته شده با کلی آمد و رفت، صحبتش است که میخواهند دانشگاه آزاد راه بیندازند"
پرسیدم "کارگرها چی شدند؟" گفت
" اداره زندان ها جوان ها را استخدام کردند. با شغل بازجو و نگهبان و کارآموز کاراته و برادر شهید و ... "
رفتم طرف نرده های فلزی که عده ای جوان سال نشسته بودند پای دیوار سردرگریبان زیرچشمی عابران را تماشا میکردند. کتیبۀ فلزی روی دیوار برق میزد. نشان میداد یک مرکز تدارکاتی است. ساختمان های بلند و چند ردیف پشت سرهم که درامتداد آن کوه لختی بود با چند آنتن بلند با دیش های مخابراتی. جلوترمیدانی بود مانند استادیوم فوتبال درحلقۀ چند ساختمان یک طبقه. گفت "مجتمع آموزشی اینجاست". سکوت وآرامش خوفناک خیابان ها و نرده های زمخت فلزی وپنجره ها که درچشم اندازم بود هراسانم کرد. انگار پشت میله های فلزی، چشم هایی مواظب مردم بودند. دردوطرف، بچه های دبستانی دختروپسر درلباس های یک دست تیره و دلگیر بازی میکردند. آخرین ساختمان که کلاس هایش کنارخیابان بود دختر بچه های چهارپنج ساله با روسری آواز میخواندند.
بادیدن تابلوی زرد رنگ فلزی چشمهایم کمی دودو زد. دقت کردم نوشته بود: "لب های وقفی". گیج شدم نمیدانستم قضیه ازچه قراراست. خانه وقفی، دکان و کاروانسرا یا کتابخانه وقفی زیاد شنیده بودم، اما لب وقفی تاآن لحظه به گوشم نخورده بود. آن هم درچنین جائی که سراپایش لبریز از اسلام بود.
نصرالله گفت بریم تماشا.
نزدیک دروازه ایستادیم. نگهبان که دماغ پَخی داشت، با دیدن نصرالله جلو آمد و خوش و بش کرد. حتما همدیگررا میشناختند. رفتند توی اتاق باهم صحبت کردند. نصرالله که برگشت گفت:
«به خاطر دهه محرم، " لب ها" به مرخصی رفته اند. ولی میتونیم محوطه را تماشا کنیم.»
خیابان کم عرضی بود با ساختمان های یک طبقه درطرفین، مثل قوطی کبریت که کنارهم چیده باشند، با درهای بسته، در دل هریک دریچۀ کوچک ِ کشوئی تعبیه شده بود. درکمرکش محوطه تابلو نئون رنگیِ بزرگ دربالا سرمان چشمک میزد :
«زائران محترم سکوت و نوبت را رعایت کنید.»
نصرالله خندید. عجب زیارتگاهی! بعد گفت
"ما زائران علاف دستخالی برمیگردیم ."
توضیح داد:
از هردریچه، لب نوشکفته و زیبا در اندازه و شکل های گوناگون ظاهرمیشود. لب قلوه ای، کلفت و باریک و قیطانی، سیاه و سفید و ماتیک خورده ووازلینی و براق و پرگوشت افریقائی. حتا چاک خورده. چشمکی زد و افزود: از استفادۀ زیادی!
زائر جلو میرود و لب را میبوسد حال میکند و ...
وقتی بهت و حیرت مرا دید، گفت کرامت های حکومت که یکی دوتا نیست. ازمعجزات جمکران بگیر تا این قبیل موقوفه ها؛ بی دلیل هم نیس برای جلوگیری از بیماری های واگیر و ایدز و ... و فساد های خیابانی، "موسسه لبهای وقفی" را برای آزمایش راه انداخته اند که هم بهداشتی ست و هم مباح! درصورت رضایت ، به تدریج سایر اعضای مفید امت نیز به صورت وقفی، همگانی خواهد شد.