Thursday, July 05, 2012


ازبایزید نقل است که گفت
«مردی درراه کعبه پیشم آمد. گفت کجا روی گفتم به حج. گفت چه داری گفتم دویست درهم.
گفت بیا به من ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من درگرد که حج تو این است. گفتم چنان کردم.»
تذکرة الاولیاء به نقل از «تجدد و تجدد ستیزی درایران.» عباس میلانی ص 65

آقای دوجیم
 
آقای دوجیم وقتی از زندان درآمد، مهندس شده بود. مهندس مکاتبه ای. وازاین طریق مدرک «تکنیسین برق» گرفته بود. شغل قبلی اش هم فنی بود. بعد ازکودتای 28 مرداد، وقتی لیست افسران توده ای کشف شد اسم او هم درآمد. سرخدمت بازداشتش کردند و بردندش زندان. آن سال ها زندان ها دوره ای بود و از نظر جغرافیائی تقسیم بندی می شد و بستگی داشت با میزان جرم و نحوه بازجوئی و استقامت یا نرمش متهمان. مناطق بدآب و هوا بدترین زندانهارا داشت و بدترین هایشان فلک الافلاک و برازجان بودند. زندانیانی که در قصر و قزل قلعه یا شهرهای بزرگ دوره محکومیت را میگذراندند از بیشترین امکانات سود میبردند. ملاقات ها راحتتر بود تا شهرهای دور مثلا حوالی کویر یا  بنادر. آن هم با آن جاده های خاکی و خراب آن دوران و کمبود وسائل مسافرت. آقای دوجیم را فرستاده بودند به زندان برازجان که تا بندر بوشهر فاصله چندانی نداشت.
آقای دوجیم اصلا اهل سیاست نبود. بیشتر درویش مسلک و اهل بزم و می و تار بود. از چپ و راست چیزی حالیش نبود. اما میدانست حزب توده بین افسران نفوذ کرده وعده ای ازهمکارانش نیزاسم نویسی کرده  وفعالیت هائی میکنند. کنجکاوی اش  باعث شد که به سراغش بروند. بعد از چند جلسه صحبت با یکی از دوستان، عضویت حزب را پذیرفت. اما درتمام دوران عضویت درحد یک هوادار باقی ماند تا زمانی که سازمان زیر ضربه رفت. وقتی هم دستگیر شد واقعا بیگناه بود و جرمی مرتکب نشده بود جز پذیرفتن عضویت حزب توده که خلاف مقررات ارتش بود، حقا و انصافا مستوجب آن کیفر سنگین نبود.  اما درجلسه دادگاه ورق برگشت و او یکی از مجرمان آن حادثه شناخته شد. حادثه ای که کوچکترین دخالتی درآن نداشت. آقای دوجیم دربازجوئی خود را یکی از شرکای حادثه معرفی کرد و با این فداکاری، ازمیزان جرم رفقا کاسته شد و محکومیت اعدام دوستانش را منتفی کرد. و حالا که بعد ازسال ها اززندان بیرون آمده، همفکران سابق ش که شغل خوب و پردرآمدی داشتند، دنبال کار مناسبی برای مهندس دوجیم بودند. طولی نکشید که دریک شرکت پیمانکاری که مدیرش از افسران زندان کشیده بود، پیدا شد و با سمت مهندس برق به کارگاه شرکت درشمال کشور فرستاده شد.
آن سالها بازار کار درایران رو به رونق بود. بعدازکودتای سال 32 با راه افتادن مجدد شرکت سابق نفت -  و این بار همراه با کنسرسیوم نفتی -  و استحکام موقعیت ایران، اقتصاد کشور رشد صعودی پیش گرفت. طرح های عمرانی درسراسر کشور شروع شد. به موازات اجرای پروژه های بنادر و راه سازی و کارخانه های تولیدی و احداث دانشگاه های جدید، هزاران کارگر خارجی دراستان های گوناگون کشور سرگرم کار شدند. البته درکنار آن همه فعالیت های عمرانی، خفقان و سانسور هم شدت گرفته بود و ساواک لحظه ای از شکار مخالفین و جوانان پرشور غافل نبود.  زندان های تازه درشهرهای بزرگ و کوچک با مجهزترین وسایل شکنجه بنا میگردید. کودتا چهره های تازه ای وارد بازار کار کرده بود همچنان با پروژه هایی که به فضای آرام و امنی نیاز داشت. درکنار فعال شدن زندان ها پروژه های عمرانی نیز توسعه پیدا می کرد. در چنین موقعیت استثنائی بود که افسران آزاد شده از زندان به سرعت جذب بازار کار می شدند. سرخوردگی و انفعال آنان بعد ازشکست فعالیت های حزبی بستر مناسبی شد که به کسب و کار و مال و منال رو بیاورند. از فرش فروشی و آهنگری و چلوکبابی و کاه فروشی و مترجمی گرفته تا تأسیس شرکتهای معدنی و ساختمانی  و ...  به کسب و تجارت  پرداختند. آموزشهای حزبی فراموش شد و شعارهای رنگ باخت.  یکی از همین افسران که بعد ازرهایی از زندان به توصیه دوستی درکرمانشاه همکارم شده بود روزی با حسرت و اندوه  میگفت:
«ازاین به بعد باید پولدار شد وزندگی کرد. زندگی خوب تا ازآن لذت برد. نه از کارگر خیری دیدیم نه از دهقان. این همه سال ها فعالیت زیرزمینی، که وحشت مدام زیرپوستمان لانه کرده بود به کجا کشید! آن همه گفتیم و نوشتیم و شعار دادیم و بهترین دوران عمرمان را درزندان گذراندیم، چه نتیجه ای داد؟ آخر سرهمان دهقانان رفتند دست شاه را بوسیدند و زمین گرفتند. ما تقلا میکردیم این رسوم بردگی را ازبین ببریم غافل ازاینکه چقدر از مرحله پرت بودیم و هستیم. مگر این جان سختی هارا میشود به این زودیها ازبین برد؟ و حالا هرروز شاهدیم که ارتجاع شدت پیدا میکند و قوت میگیرد و مردم بیشتر درجهل و بیخبری غوطه میخورند. خوشحال هم هستند که زندگی میکنند. شریفترین دوستان را ازدست دادیم. بعد از آن همه تحمل و بدبختی و فشار روحی، تازه دراثر تبلیغات دولتی، نوکر بیگانه  و نماینده اجنبی هم معرفی شدیم! دردی که مرا ازپا درآورده و لحظه ای از کابوس وحشت و خفت رها نمی شوم. اعدام دهها نفر از افسران و یاران و رفقای صادق و صمیمی که بیخبر از ساخت و باخت های پنهانی رهبران قربانی ارتجاع شدند.»  سروان مطصفی رحیمی یادش گرامی باد.

آقای دوجیم درمدیریت کارگاه آدم لایقی بود. اما پایش به محافلی باز شد که مسئولیتها را فراموش کرد و دراثر معاشرت با عده ای از به اصطلاح روشنفکران ناراضی ولایت،  تا نزدیکی های صبح پای منقل به شعرخوانی نشست. دوسال بعد وقتی به تهران برگشت معتاد شده بود. درهمین وقت ها بود که پسرش را به خارج فرستاد برای تحصیل. ولی بعدها معلوم شد که فرزند جوان و خوش ذوقش از حضور پدری که تا چندی پیش پرونده زندانی سیاسی بودن او بین رفقا مایه سربلندی اش بوده تریاکی بودنش را نمیتواتند تحمل کند. زنش به اعتراض قهر کرد و رفت پیش والدینش به شهرستانی که زندگی میکردند. دختر جوانش باجوانی نرد عشق باخت و هردو عازم اروپا شدند. خانواده ازهم پاشید.
یک وقتی خبرآوردند که دوجیم زندانیست. بارون یوسف که از قالتاق های روزگار و ازکلاشان معروف بین پیمانکاران به واسطگی و وصله پینه زدن اختلافات شهرتی داشت این خبر را پراکند به امید اینکه پولی جمع آوری کرده و آقای دوجیم را از زندان بیرون بیاورد. با زندانی شدن دوجیم خانه خلوتش نیز مهر و موم و هرزگی های پیرانه بارون یوسف نیز به حالت تعطیل درآمده بود.
بالاخره رفتند سراغ آقای عادل که از کارمندان صدیق دادگستری بود ولی به علت ناپرهیزی که در باره دادگاه های متهمین وقایع آذربایجان، مرتکب شده بود و یکی دوجا گفته بود که این دادگاه های نظامیِ آذربایجان، ازدادگاه بلخ اعاده حیثیت کردند؛ محکوم شده بود که چندسالی  به عنوان ناظر یا معاونت زندان را تحمل کند. بارون یوسف شنیده بود که همسایه اش کشباف با آقای عادل رابطه دارند. به سراغ همسایه رفت و ماجرارا با او درمیان گذاشت. آقای کشباف که از بارون یوسف و خانواده اش دلخوشی نداشت گفت تقاضایتان رابنویسید من به ایشان میدهم و فردا همین وقت بیائید  نتیجه را بگیرید. بارون یوسف که انتظار نداشت کار به این سرعت پیشرفت کند پرسید مگر شما با ایشان خیلی نزدیکید؟  آقای کشباف گفت ایشان برادر خانمم هستند و امشب همدیگر را میبینیم. نیم ساعت بعد بارون یوسف پاکت دربسته ای رابه آقای کشباف داد و با چرب زبانی از او تشکر کرد  و رفت.
روز ملاقات صبح اول وقت، بارون یوسف درخانه کشباف را زد و بااصرار از او خواست که همراهش تا زندان بیاید. کشباف به اکراه پذیرفت. بین راه زن میانسالی که به طرز زننده ای آرایش کرده بود و کنار خیابان درانتظار بود سوارش کرد. زن پاکتی را به بارون یوسف داد وگفت «زودباش چک ش را بنویس یده.» بارون یوسف پاکت راباز کرد و بعد ازخواندن و اطمینان از محتویاتش آن را گذاشت توی جیب بغلی و ماشین راه افتاد. رسیده بودند سر چهارراه پشت چراغ قرمز. مردی نزدیک شد و بانشان دادن کارتی به راننده دستور داد «بزنین کنار» بارون یوسف که پشت فرمان بود با قیافه ساختگی پرسید «برای چه آقا؟»  چراغ سبز شده بود. ماشین را کشید طرف پیاده رو. و ماشین های پشت سرش راه افتادند. مردی که کلاه شاپو سرش بود باکت و شلوار سرمه ای، سرش را توبرد و آرام و با تحکم گفت«ـخانم بیایین پائین.» زن هول کرد و پرسید «من؟ من برای چه بیام پائین؟ »  مرد درماشین را باز کرد و کارت شناسائی رانشان خانم داد و گفت« گفتم بیا پائین، اینجا سرچارراهه معطلم نکن خانم  ر ... » و دست زن را گرفت و کشید پائین. برد طرف جیپ شهربانی که سپر به سپر چسبیده بود به ماشین بارون یوسف.
آن دو راه افتادند طرف زندان. کشباف که از دیدن این صحنه به شدت عصبی بود و به نظرش رسید که به بهانه ای پیاده شود. در فکر راه و چاره بود که ماشین جلو زندان ترمز کرد.
آقای عادل آن ها را بااحترام پذیرفت و بکی را فرستاد دنبال آقای دوجیم که بیاورند دفترش .
دوجیم قد کوتاه و قیافه درهم و گرفته ای داشت. رنگش به قهوه ای میزد با موهای جوگندمی پریشان با ریش چند روزه . صورت پف آلود و چشم های خمار. با دوکیسه آویخته و چروکیده از زیرچشم هایش که انگار گردی رویشان نشسته بود. و لب های متورم، اعتیاد از سر و صورتش داد میزد. وقتی وارد اتاق شد ازدیدن بارون یوسف لبخندی زد و گفت «چه عجب! امروز که روز ملاقات نیست؟» مخاطبش اشاره به کشباف کرد و گفت که «ازلطف ایشان بود. آقای کشباف همسایه هستند وبرادرخانم  آقای عادل.» چشمکی هم زد که از نظر عادل دور نبود. آن دو کنار کشباف ایستادند. بارون یوسف کمی ازاین طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت «رفیقت کار بزرگی برنده شد.»  دوجیم پرسید «کدام یکی؟»  بارون یوسف گفت «خلبان یزدی.»  دوجیم لبخند تلخی زد و نگاه به بارون یوسف درآمد چیزی بگوید ... » که بارون یوسف گفت «رفتم دیدنش وضع تو را گفتم گفت دندش نرم. لابد آمده ای که کمکش کنم. نه خیر من وظیفه ندارم جریمه عیاشی و ولخرجی های دیگران را گردن بگیرم ...»  دوجیم گفت «خواهرزاده اش چند ماهه برای یک چک برگشتی سی هزارتومنی اینجا آب خنک میخوره، به دادش نرسیده تا چه رسد  به من!» ونگاه کرد به آقای کشباف که خیره شده بود به آن دو. 
بارون یوسف گفت «درد  دیگران به من و تو ربطی نداره. تموم شد دیگه. امروز میریم .  .. .»
و پاکتی از جیبش بیرون آورد و به دوجیم  داد.  و گفت
«امروز صبح آورد. اصلن فکرشو نمیکردم به این سرعت بگیره بیاره باید امشب چک ش را بهش بدهم. سراین کارها سنگ تموم گذاشته.»
 چشمان دوجیم پراز شادی شد. و گفت
« به این زودی درست شد؟»
بارون یوسف که در پاکت راباز می کرد گفت 
آری از دومین هفته سال جدید  کار تو نیز شروع میشود. این دفعه  نباید اشتباهات گذشته را تکرار کنی!
عادل که تازه  متوجه شده بود صحبت های آن دو طولانیست با یک مأمور و سفارش های لازم آن دو را به اتاق ملاقات فرستاد.

هیاهوئی در راهرو پیچید. پیشخدمت وارد شد  وگفت « آقا یه عده باباشمل آمدن اینجا بیرون وایسّادن خیلی ام جاهلن همشون. میخواهن شمارا ملاقات کنن. هرچی بهشون میگم مهمان دارن قبول نمیکنن. میگویند ماهم مهمان خدا هستیم وبایسّی آقا رئیس را زودتر ببینیم کارمون مهمه.» عادل گفت «بگو بیان تو.»
دربازشد. یک عده کلاه مخملی همه پت وپهن و یقه باز، سبیل کلفت با هیکل های بزن بهادری با کفش های پاشنه خوابیده لخ لخ کشان صف کشیدند پای دیوار مقابل میز رئیس. عادل که به احترام آن عده بلند شده بود و چشمش به در؛  روی نفراتی بود که وارد میشدند. یکی از آن ها وقتی دید چشم عادل هنوز به در است گفت
«تمومه دیگه. کسی نیست. بفرمائین بنشینین شما پشت میزتان آقای رئیس.»
آن که وسط ایستاده بود سبیل های پهنی داشت. کت و شلوار تمیز راه راهی پوشیده بود تسبیح دانه درشتش را گذاشت توی جیب شلوارش با کف دست چپ از روی پیراهن یقه باز سیاه، سینه پشم آلودش را مالش داد. رفتارش نشان میداد که سخنگوی آن عده است. گفت «عرض کنم خدمتتون که  ..».   چشمش افتاد به کشباف که با کنجکاوی آن عده را تماشا میکرد. اشاره کرد به کشباف و از آقای عادل پرسید
«ایشان از محارمن؟»
 عادل بالبخندی خودمانی گفت
« بلی ایشان آقای کشباف شوهر خواهرم ...» سخنگو پرید وسط حرف عادل گفت
«پس تمومه دیگه از خودمونه!»
 عادل کشباف رانگاه کرد. بعد خیره شد به سخنگو. نگاهش می گفت که درانتظار است. سخنگو گفت
« بلی درسته متوجهم. ما که متوجهیم دیگه شما وقت زیادی ندارین. چاکرت عباس چاله.» و بعد یک یک دوستانش را معرفی کرد تا رسید به نفر سیزدهمی گفت «رسول مچل!»  غرض از مزاحمت اینست که ما آمده ایم حضور شوما تا زندانی هایی که زیر هزارتومن هسن لیستاشونا به ما بدین حدود شصت و پنج تا ...» رو کرد به یکی از دوستانش پرسید
«ببینم اکبر ننه، بودجه چقده بود؟»  مخاطبش گفت
 «شربت اغلی پنج تومن خواست. میرحجازی چهار هزار و هفتصد تا کدومشو باس حساب کنم.؟»
سخنگو گفت «همون گرونه راباس محاسبه کنی. شربت اغلی را. ما که گدا نیسّیم . یه بار اتفاق میفته درهمه عمرمون.»
 رو کرد به رسول مچل که از همه شون مسن تر به نظر میرسید گفت «درس میگم یانه؟»  رسول مچل که با تسبیح بازی میکرد،  نگاهش رفته بود به دیوار آن طرف حیاط که روی هره بالای پنجره ای دوکبوتر درحال عشقبازی بودند، کمی دیرتر پاسخ داد و گفت «البته که درسته. مولا یارت داش عباس.»  سخنگو گفت « بزن بریم اکبر ننه چقد میشه زودباش دیگه بگو آقای رئیسا زیاد معطل نکن کار و زندگی دارن اینا.» اکبر ننه خیلی سریع پاسخ داد «شصت و پنج تا.» 
سخنگو رو به عادل گفت «ما جمعن شصت و پبجزارتومن بودجه داریم که  ... » حرفش را برید و کلاه شاپوی سیاه رنگ و بزرگش را ازسرش برداشت که به طرز رقت باری طاس بود با چند جای زخم و بریدگی خط خطی. اما نه از آن خط خطی های قمه زنی های عاشورا.  دست برد جیبش  پنج هزارتومان شمرد و آرام زیرلب گفت «اول دشت به نام مولا علی.  اللهم صل علی  ...»  و صدای صلوات زیر سقف اتاق پیچید.
آقای عادل و کشباف همدیگر را تماشا میکردند  و نمیدانستند منظور آن عده  ازاین کارها چیست.. پول را انداخت توی کلاهش. بعد کلاه را گرفت جلو نفرات دست راست تا یک یکی پول ریختند توی کلاه  و بعد رفت سراغ نفرات دست چپ و رسید به آخرین نفر که همان رسول مچل بود و او نیز سهم خود راانداخت توی کلاه. سخنگو کلاه شاپوی پر از اسکناس را گذاشت روی میز عادل وبعد از مرتب کردن اسکناس ها گفت
«مال شما. ولی هرچه زودتراین کارو بکنین. خواهش میشه. یعنی شب عیدی برن خونه هاشون. پیش زن و بچه هاشون باشن.»
نگاهی کرد به دوستانش و چانه اش را خاراند و گفت «خب.»  بعد از پشت پنجره بیرون را نگاه کرد و رو به عادل گفت
«خب مامیریم گشتی تولاله زار و اونطرفا بزنیم بعد از ظهری برمیگردیم این جا. البته حضورتان. تا اون موقعم که کارا تموم شده دیگه. یاحق مرخصیم.»
سپس روکرد به کشباف و گفت «شومام لطفن آقا رئیسا کمک کنین که زودتر این کارتموم بشه.»
آقای عادل گفت «مقررات اینه که این پول را به صندوق بپردازید رسید بگیرید درست نیس که من از شما این همه پول را قبول کنم. اداره مقررات ... » سخنگو پرید وسط حرف عادل و گفت «نه آقای رئیس ما حضورتون عرض کردیم صندوق مندوق و مقررات حالیمون نیس. خودتان  این زحمت را بکشین مولا یارتون. گذشته از اون صندوق از ما نمیپرسه برای چه این پولارو میدین؟ ما چه جوابی داریم به اون بنده خدا بدیم؟»
و راه افتادند و رفتند بیرون. صدای لخ لخ کفش های آن عده روی موزائیک های راهرو اداره زندان هنوز به گوش میرسید که پیشخدمت  وارد شد و گفت «اینا گفتند بعد از ظهربرمیگردیم.»  وقتی چشمش به پول های روی میز افتاد گفت وای خدا!  این ها برای چه این همه پول را دادند  شما چرا گذاشتین روی میزتان؟ دردسر نشه آقا.»
عادل گفت «ـبرو آقای شریفان را بگو زود بیاد اینجا.»
پیشخدمت که هنوز چشمش روی پول ها بود گفت «کدام یکی راآقا،  صندوق یا بازرسی؟»
عادل گفت «صندوق را. رئیس صندوق را زودتر بگو بیاد.»
با نظارت عادل با کمک دو کارمند دیگر لیست زندانیان زیر هزارتومنی آماده شد. همه شان را خبر کردند که وسایلشان را جمع کنند. غروب آزاد خواهند شد. زندانیان مفلوک ناباورانه به همدیگر نگاه کردند. ولوله بین زندانیان افتاد و شایعه به سرعت در زندان پیچید که از طرف دولت به خاطر شب عید بخشوده شده اند.
عادل مجبور شد بین زندانیان برود و توضیح بدهد. رفت و گفت «یک عده از داش مشدی های میدان آمدند و پولی دادند و شما را آزاد کردند.»
نم نم باران تازه شروع شده بود که آن عده برگشتند. آقای کشباف درکریدور منتظر بود که آن ها برگردند تا هدف و انگیزه کارشان را بپرسد. سخنگو با دیدن آقای کشباف که یادداشتی دستش بود و مشغول شمردن و جمع زدن نفرات بود پرسید:
«داشی کار تمومه؟»
کشباف پاسخ داد «بلی تمومه ولی میخواستم بدونم منظورتان ازاین کارا چیست؟ ... » سخنگو حرفش را قطع کرد و گفت
«مهم نیس داشم یه کمی دندون رو جیگر بزا ...   چند نفرن؟»
کشباف که آخرین رقم را جمع زده بود گفت «هشتاد و شش نفر.»
مرد داد زد « مسّبتا شکر»
و صدایش توی کریدور پیچید.
مرد با ناباوری رو به دوستانش گفت
«می بینین! 86 نفر حالا بگیر با زن و بچه هاشون!»
بعد هر دو دستش رابهم زد و گفت « جل علا! پسر این که یه قشون میشه!»  و رفتند توی اتاق عادل.
ازدحام و سر و صدای حیاط زندان غیرمنتظره بود. کارمندان اداره پشت پنجره ها ایستاده و تماشا میکردند. پاسبان ها آن عده را درحلقه خود تا در خروجی هدایتشان میکردند. دربیرون دو نفر درانتظار بودند و به هریک پولی میدادند برای سورسات شب عید. وقتی همگی مرخص شدند آن دو نیز دراتاق عادل به دوستان خود پیوستند.
این بار نیز سراپا به همان ترتیب که صبح ایستاده بودند جلوی میز عادل صف بستند. سخنگو در جعبه شیرینی را که روی میز عادل بود باز کرد و رو به عادل گفت
«آقای رئیس حالا من یک یک این دوستانم که از این لحطه «حاجی» شدند  به شما معرفی میکنم. حاجی واقعی ها! نه از اونا که میرن اونجارا هم  .... استغفرالله ...   حالا بفرمایین کامتونا شیرین کنین. از رسول مچل شروع میکنم که شده حاج رسول» و یک شیرینی داد به رسول مچل و رویش را بوسید و گفت « قبول باشه حاج رسول.»  به همان ترتیب با همه دوستانش روبوسی کرد و حاجی شدنش را تبریک گفت. تا نوبت رسید به خودش. رسول مچل نزدیک شد و یک نان خامه ای را به سخنگو داد. رویش را بوسید و گفت «حاج عباس تو خیرات کردی و بانی این کار شدی برامون. خدا پدر و مادرت را بیامرزه»
اشک درچشمانش حلقه زد.
سخنگو که احساس کرد سکوت غم آلود فضارا متأثر کرده یکباره فریاد کشید
«دسته حاجی ها مرخص.»
 و با تعظیم سر از اتاق عادل بیرون رفتند.
کشباف غرق حیرت از کرامت و جوانمردی آن جماعت، زیر نم نم باران راه افتاد طرف خانه اش. سرکوچه نرسیده به سه راهی، بارون یوسف را دید با دوجیم همراه همان زن، که وارد خانه اش میشدند .



0 Comments:

Post a Comment

<< Home