لب های وقفی
نصرالله، وانت تویوتا را کنار کشید وموتورماشین را خاموش کرد. درحالیکه ترمزدستی را میکشید گفت "پیاده بریم بهتره. " آمد پائین. میخواستم بپرسم به این زودی رسیدیم اما یادم رفت. راه افتادیم. خیابان اسفالت وباریکی بود بدون پیاده رو. سراشیبی تندی داشت که سرپیچ تنگی گم شده بود . عابران اخموو پریشان با نگاه های سرگردان ازکنارم میگذشتند. دو طرف خیابانِ آپارتمانهای بلند چند طبقه با شیشه های گرد وغبارگرفته وعَلم های سیاه آویزان ازبالای پنجره ها درهمان نگاه نخست، مصیبتِ سوگواران را برجانت مینشاند . نصراله از پشت سر با صدای بلند گفت "نرده های حائل را بگیر مواظب باش لیزنخوری." تازه متوجه لوله های سیاه شدم در دو طرف که درامتداد جاده رو به سرازیری ادامه داشت . پاهایم تندی میرفت روبه پائین، بی اختیارو ناخواسته دور برمیداشتم. اگر نرده را نگرفته بودم با کله سُر میخوردم و میرفتم تا ته. سرپیچ، ماشین سواری بزرگی ازروبرو بالا میآمد . عقب جلو کرد و پیچید با زوزۀ موتور خودش را کشید بالا. پُر ازمسافر بود. نصرالله گفت " این سواریهای قراضه تنها وسیله ای ست که شب و روز در این گردنۀ شهری کارمیکنند." نیم ساعت بیشرطول کشید تا رسیدیم به میدان بزرگ کنار رودخانه ای خشک که پرازکثافت و آشغال بود؛ و شمالش بلواری با ساختمان های پراکنده در فضایی درهم و تیره. نرده ها در امتداد دره در دل یک ستون سنگی فرو رفته بودند.
به نظرم رسید که چند سال پیش این محل را دیده بودم. راه دیگری غیرازاین دره اسفالته داشت ازنصرالله پرسیدم "آقای ذبیح را میشناسی؟" گفت "آری میشناسم. اما دیگه اینجانیست خیلی وقته که رفته." پرسیدم "راه راچرا عوضی آمدی؟" گفت "نه راه همین است . راه قدیم را بستند. داستانش طولانیست . اول کارخانه هارا مصادره کردند. بعد که موادشان تمام شد درش را بستند کارگرها هم بیکارشدند. رسومات هم تعطیل شد. عرق ها را ریختند توچاه های فاضلاب." دهنش پهن شد. رندانه خندید. "به ما اینجوری گفتن" چشمک زد و بعد گفت: "امام جمعه برای جلوگیری ازبیکاری کارگران که بیش ازهزارنفربودند، دستورداد کارخانه ها ورسومات را زندان کردند و زندان کوچک و مخروبۀ قدیم که فاصله زیادی با اینجا داشت تعطیل شد. امام جمعه میگفت: در حکومت الهی هرفرد باید یک دوره زندان را تجربه کند تا مرتکب نا پرهیزی نشود" .
نصرالله که اززندانیان زمان شاه بود بار دیگر دهنش پهن شد: "مخصوصا فضول ها". و خندید.
" آن برج دیدبانی را نگاه کن. خود امام جمعه روز افتتاح آن بالا رفت و بعد از قرائت خطبه رو به قبله ایستاد و اذان گفت. و حالا ازبرکت آن خطبه و اذان، شبی نیست که صدای رگبار و پشت سرآن صدای تک تیراندازی تیرخلاص شنیده نشود".
پرسیدم "جاده را چرا بستند؟" گفت
" امام جمعه گفت این جاده برای کارخانه ها ساخته شده بود نه برای مردم. بیشتر خرجش را هم رسومات داده بود. پول رسومات حرام است وجاده نجس، ازآن نجسی ها که آب باران که هیچ، باسیل هم " کُر" نمیشود. وحالا ساختمانهای زیادی ساخته شده با کلی آمد و رفت، صحبتش است که میخواهند دانشگاه آزاد راه بیندازند"
پرسیدم "کارگرها چی شدند؟" گفت
" اداره زندان ها جوان ها را استخدام کردند. با شغل بازجو و نگهبان و کارآموز کاراته و برادر شهید و ... "
رفتم طرف نرده های فلزی که عده ای جوان سال نشسته بودند پای دیوار سردرگریبان زیرچشمی عابران را تماشا میکردند. کتیبۀ فلزی روی دیوار برق میزد. نشان میداد یک مرکز تدارکاتی است. ساختمان های بلند و چند ردیف پشت سرهم که درامتداد آن کوه لختی بود با چند آنتن بلند با دیش های مخابراتی. جلوترمیدانی بود مانند استادیوم فوتبال درحلقۀ چند ساختمان یک طبقه. گفت "مجتمع آموزشی اینجاست". سکوت وآرامش خوفناک خیابان ها و نرده های زمخت فلزی وپنجره ها که درچشم اندازم بود هراسانم کرد. انگار پشت میله های فلزی، چشم هایی مواظب مردم بودند. دردوطرف، بچه های دبستانی دختروپسر درلباس های یک دست تیره و دلگیر بازی میکردند. آخرین ساختمان که کلاس هایش کنارخیابان بود دختر بچه های چهارپنج ساله با روسری آواز میخواندند.
بادیدن تابلوی زرد رنگ فلزی چشمهایم کمی دودو زد. دقت کردم نوشته بود: "لب های وقفی". گیج شدم نمیدانستم قضیه ازچه قراراست. خانه وقفی، دکان و کاروانسرا یا کتابخانه وقفی زیاد شنیده بودم، اما لب وقفی تاآن لحظه به گوشم نخورده بود. آن هم درچنین جائی که سراپایش لبریز از اسلام بود.
نصرالله گفت بریم تماشا.
نزدیک دروازه ایستادیم. نگهبان که دماغ پَخی داشت، با دیدن نصرالله جلو آمد و خوش و بش کرد. حتما همدیگررا میشناختند. رفتند توی اتاق باهم صحبت کردند. نصرالله که برگشت گفت:
«به خاطر دهه محرم، " لب ها" به مرخصی رفته اند. ولی میتونیم محوطه را تماشا کنیم.»
خیابان کم عرضی بود با ساختمان های یک طبقه درطرفین، مثل قوطی کبریت که کنارهم چیده باشند، با درهای بسته، در دل هریک دریچۀ کوچک ِ کشوئی تعبیه شده بود. درکمرکش محوطه تابلو نئون رنگیِ بزرگ دربالا سرمان چشمک میزد :
«زائران محترم سکوت و نوبت را رعایت کنید.»
نصرالله خندید. عجب زیارتگاهی! بعد گفت
"ما زائران علاف دستخالی برمیگردیم ."
توضیح داد:
از هردریچه، لب نوشکفته و زیبا در اندازه و شکل های گوناگون ظاهرمیشود. لب قلوه ای، کلفت و باریک و قیطانی، سیاه و سفید و ماتیک خورده ووازلینی و براق و پرگوشت افریقائی. حتا چاک خورده. چشمکی زد و افزود: از استفادۀ زیادی!
زائر جلو میرود و لب را میبوسد حال میکند و ...
وقتی بهت و حیرت مرا دید، گفت کرامت های حکومت که یکی دوتا نیست. ازمعجزات جمکران بگیر تا این قبیل موقوفه ها؛ بی دلیل هم نیس برای جلوگیری از بیماری های واگیر و ایدز و ... و فساد های خیابانی، "موسسه لبهای وقفی" را برای آزمایش راه انداخته اند که هم بهداشتی ست و هم مباح! درصورت رضایت ، به تدریج سایر اعضای مفید امت نیز به صورت وقفی، همگانی خواهد شد.
به نظرم رسید که چند سال پیش این محل را دیده بودم. راه دیگری غیرازاین دره اسفالته داشت ازنصرالله پرسیدم "آقای ذبیح را میشناسی؟" گفت "آری میشناسم. اما دیگه اینجانیست خیلی وقته که رفته." پرسیدم "راه راچرا عوضی آمدی؟" گفت "نه راه همین است . راه قدیم را بستند. داستانش طولانیست . اول کارخانه هارا مصادره کردند. بعد که موادشان تمام شد درش را بستند کارگرها هم بیکارشدند. رسومات هم تعطیل شد. عرق ها را ریختند توچاه های فاضلاب." دهنش پهن شد. رندانه خندید. "به ما اینجوری گفتن" چشمک زد و بعد گفت: "امام جمعه برای جلوگیری ازبیکاری کارگران که بیش ازهزارنفربودند، دستورداد کارخانه ها ورسومات را زندان کردند و زندان کوچک و مخروبۀ قدیم که فاصله زیادی با اینجا داشت تعطیل شد. امام جمعه میگفت: در حکومت الهی هرفرد باید یک دوره زندان را تجربه کند تا مرتکب نا پرهیزی نشود" .
نصرالله که اززندانیان زمان شاه بود بار دیگر دهنش پهن شد: "مخصوصا فضول ها". و خندید.
" آن برج دیدبانی را نگاه کن. خود امام جمعه روز افتتاح آن بالا رفت و بعد از قرائت خطبه رو به قبله ایستاد و اذان گفت. و حالا ازبرکت آن خطبه و اذان، شبی نیست که صدای رگبار و پشت سرآن صدای تک تیراندازی تیرخلاص شنیده نشود".
پرسیدم "جاده را چرا بستند؟" گفت
" امام جمعه گفت این جاده برای کارخانه ها ساخته شده بود نه برای مردم. بیشتر خرجش را هم رسومات داده بود. پول رسومات حرام است وجاده نجس، ازآن نجسی ها که آب باران که هیچ، باسیل هم " کُر" نمیشود. وحالا ساختمانهای زیادی ساخته شده با کلی آمد و رفت، صحبتش است که میخواهند دانشگاه آزاد راه بیندازند"
پرسیدم "کارگرها چی شدند؟" گفت
" اداره زندان ها جوان ها را استخدام کردند. با شغل بازجو و نگهبان و کارآموز کاراته و برادر شهید و ... "
رفتم طرف نرده های فلزی که عده ای جوان سال نشسته بودند پای دیوار سردرگریبان زیرچشمی عابران را تماشا میکردند. کتیبۀ فلزی روی دیوار برق میزد. نشان میداد یک مرکز تدارکاتی است. ساختمان های بلند و چند ردیف پشت سرهم که درامتداد آن کوه لختی بود با چند آنتن بلند با دیش های مخابراتی. جلوترمیدانی بود مانند استادیوم فوتبال درحلقۀ چند ساختمان یک طبقه. گفت "مجتمع آموزشی اینجاست". سکوت وآرامش خوفناک خیابان ها و نرده های زمخت فلزی وپنجره ها که درچشم اندازم بود هراسانم کرد. انگار پشت میله های فلزی، چشم هایی مواظب مردم بودند. دردوطرف، بچه های دبستانی دختروپسر درلباس های یک دست تیره و دلگیر بازی میکردند. آخرین ساختمان که کلاس هایش کنارخیابان بود دختر بچه های چهارپنج ساله با روسری آواز میخواندند.
بادیدن تابلوی زرد رنگ فلزی چشمهایم کمی دودو زد. دقت کردم نوشته بود: "لب های وقفی". گیج شدم نمیدانستم قضیه ازچه قراراست. خانه وقفی، دکان و کاروانسرا یا کتابخانه وقفی زیاد شنیده بودم، اما لب وقفی تاآن لحظه به گوشم نخورده بود. آن هم درچنین جائی که سراپایش لبریز از اسلام بود.
نصرالله گفت بریم تماشا.
نزدیک دروازه ایستادیم. نگهبان که دماغ پَخی داشت، با دیدن نصرالله جلو آمد و خوش و بش کرد. حتما همدیگررا میشناختند. رفتند توی اتاق باهم صحبت کردند. نصرالله که برگشت گفت:
«به خاطر دهه محرم، " لب ها" به مرخصی رفته اند. ولی میتونیم محوطه را تماشا کنیم.»
خیابان کم عرضی بود با ساختمان های یک طبقه درطرفین، مثل قوطی کبریت که کنارهم چیده باشند، با درهای بسته، در دل هریک دریچۀ کوچک ِ کشوئی تعبیه شده بود. درکمرکش محوطه تابلو نئون رنگیِ بزرگ دربالا سرمان چشمک میزد :
«زائران محترم سکوت و نوبت را رعایت کنید.»
نصرالله خندید. عجب زیارتگاهی! بعد گفت
"ما زائران علاف دستخالی برمیگردیم ."
توضیح داد:
از هردریچه، لب نوشکفته و زیبا در اندازه و شکل های گوناگون ظاهرمیشود. لب قلوه ای، کلفت و باریک و قیطانی، سیاه و سفید و ماتیک خورده ووازلینی و براق و پرگوشت افریقائی. حتا چاک خورده. چشمکی زد و افزود: از استفادۀ زیادی!
زائر جلو میرود و لب را میبوسد حال میکند و ...
وقتی بهت و حیرت مرا دید، گفت کرامت های حکومت که یکی دوتا نیست. ازمعجزات جمکران بگیر تا این قبیل موقوفه ها؛ بی دلیل هم نیس برای جلوگیری از بیماری های واگیر و ایدز و ... و فساد های خیابانی، "موسسه لبهای وقفی" را برای آزمایش راه انداخته اند که هم بهداشتی ست و هم مباح! درصورت رضایت ، به تدریج سایر اعضای مفید امت نیز به صورت وقفی، همگانی خواهد شد.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home