داستان

Sunday, July 17, 2005

سایة نازی




نازی رفت. ابدی شد. گلی بود که درخزان توحش پرپر شد، بی خداحافظی رفت تا ابدیت. برای مردن زود بود. خیلی زود بود. آرزوهایش تازه دربستر بود، بستر شکفتن . لبخند همیشه برلبش دنیائی ازانسانیت و مهر و صفای ذاتی را برجانت میریخت.
نمیخواست بمیرد و دو فرزند و نادررا تنها بگذلرد و خیل دوستانش را که هرکجا مینگرند سایه نازی را میبینند، نه تنها بر در و دیوار خاطره ها که به یقین؛ در دل ها یشان لانه کرده است .

نفرین و نفرت بر سیاهی وتباهی ترور، که آمال وآرمانها را ؛ درنیستیِ دیگران میجوید. با سلاخی و کشتار دیگران اندیشة همزیستی و زیبائیهای بشری را ترور میکند. زشتی و نفرت را با سبعیت عریان، به نمایش میگذارد.
نازی مادر بود؛ مادر دو جوان تخصیل کرده و با ذوق. همسر لایق و عاشق خانواده. سرنوشت فرزندانش را با علاقة هزاران مادر گره زده بود. و حالا که دردل سیاهی های تعصب و خون غلتیده، هنوز درفکر ده ها صبا و سعید است و همسرش نادر .
آدمکش درهرلباس و آئینی که باشد با ویرانی و ویرانگری میزید. پیام آورجهل است ومنادی شوم ِ مرگ، ازبرهم زن شادی های هستی لذت میبرد. آشیان ویران میکند . خانة عشق را آتش میزند تا پتیارة جهل را درآغوش کین و جنون بپروراند؟
ای آدمکشان! کدام آرمان و آئین با خون و کینه و نفرت عاقبت بخیر شده؟!
آیا، بربریت مدرن اقتصادی، رسالت مکتب های دینی و سیاسی را ضروری کرده؟ و ارجاع به گذشته و مهمتر از همه؛ باز آفرینی و ترویج اختلافات مذهبی را برنامة روز قرارداده؟

درآن صبح پنجشنبه 7 جولای لندن، جان بسیاری ازشهروندان درلای لوله وفولاد و باروت سوخت . خانواده های بسیاری به سوگ نشستند. نازی، همراه ده ها نازی دیگر درواگن قطار بودند، خشونت عریان را دیدند و مغاک سیاه مرگ را که آدمکشان دینی؛ هستی و جان آن هارا درسودای بهشت خیالی تاخت زده بودند.