Friday, June 29, 2007

پیشواز

پیشواز


حاج مفتی، عرقیزان با چندعلم سبز و سیاه پیشاپیش جماعتی عازم پیشواز حاجیانی بودند که از سفرحج برگشته بودند. بادیدن چند نفری جلو دکان جواد بلیلا، پاشل کرد که ببیند چه خبر شده. بلیلا رسیده بود به این بیت شعرش :
حاجیان عظم حاجیان بردند کارش در راه کعبه میمردند ...
چند نفری درحال کف زدن بودند که فریاد حاج مفتی بلند شد :
ای خبیث بدبابی خفه میشی یانه! اطرافیان شاعر متفرق شدند. علمدارها پا شل کردند. اهل پیشوازایستادند. با نگاه گیج و منگ . شاعر، همان جا که بود دست گذاشت بیخ گوشش و شروع کرد به اذان گفتن که وقتش نبود.
حاج مفتی لبخندی زد و به راهش ادامه داد.
ایران دراشغال متفقین بود. تبریز در اختیار نظامیان شوروی. قحطی و گرسنگی بیداد میکرد . دو سربازگشت روس نزدیک شدند. از یکی پرسیدند چه خبرشده؟
پسربچه ای داد زد:دزدا دارن برمیگردن! گرانفروشا محتکرا حاجی شدن!

از در کاروانسرایی چند روستایی مفلوک، بالباس های مندرس الله اکبرگویان بیرون آمدند. روی تخته پاره جنازه ای را حمل میکردند که پاهای کبود و استخوانی ش از دو طرف آویزان بود. حاج مفتی، با مشاهده آن جمع مکث کوتاهی کرد. با دیدن سر وضع دلخراش آن عده با نفرت نگاهی کرد و کنار کشید. راه عبور به آنها داد.

دسته روستائیان به نزدیک مسجد کبود رسیده بودند. زنی با دیدن وضع فلاکتبارآن عده، بقچه ای که زیربغلش بود را زمین گذاشت. چادر تاشده ای را ازبقچه بیرون آورد. بی اعتنا به آن همه نامحرم چادرمشگی را ازسر برداشت. چادر سفید خالخالی را سر کرد و چادر مشگی اش را داد به یکی از روستائیان. مرد روستایی چادررا گرفت و کشید روی جنازه.

سربازروس بغلی را ازجیبش درآورد . چند قلپی زد و گرفت طرف رفیقش که بهت زده زن را که دورمیشد، نگاه میکرد .

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

جالب بود. ایول

2:25 PM  

Post a Comment

<< Home