Tuesday, June 12, 2007

آهو


وقتی باد برپنجره بسته کوبید، بیدار نشد. از صدایش درخواب تکان خورد . پیچیده بودند بهم. دورگردنش بوی تمشگ میداد. نوک دماغش را فروگرفته بود تو پوست لطیف ش وعطر تن آهورا میبلعید. دلهره واضطراب آن شب خوش دور میشد. ضربان قلبش را میشنید . خزیده بود به خوابش.
از شکاف دریچه باز پنجره، سبزه زار بزرگ دامنه کوه را دید و جوانی که در خلوت سحرگاهی نی میزد و آوازمیخواند. به عوعوی سگ ها عده ای از چادرها بیرون ریختند. سرو صدا بلند شد. آهسته درگوشش گفت امین باش! و لب های پر التهاب روی چشم های وحشی شهدِ گناه را به جانش ریخت.

آفتاب نزده همهمۀ کولی ها را شنید. داشتند چادرهایشان را برمیافراشتند. انگار تازه رسیده بودند ودرمیان عوعوی سگها که ازبلندای دیوارۀ کوه ها سرمی خورد صداها تکرار میشد، سرگرم پائین آوردن باروبنه از پشت چارپایان بودند. در خماربامدادی خم شد تا بهتر ببیند. محو شد. ندید .
دل نگران چشم دوخته بود به آن جماعت خسته و رنگارنگ با انواع چهارپایان که توی سر و صداها می لولیدند. دلش لرزید. شبحی سایه واراز پشت سر مردی پیدا و درلحظه ای به سرعت گم شد. اما بعد که دقت کرد مرد را دید که درسایه زن محو شده بود.

کنار آب مردش را می شست. بعد نوبت او رسید. بند از گیسوان گشود. خرمن زلف هایش رها شد و نیمه تن لخت ش را پوشاند. بوی تمشگ در مشامش پیچید. مرد چشمش دوید روی سرشانه زن که آفتاب روی پوست عریانش بوسه میزد. صابون پشت زن کشید. پوست نرم و سفید زن زیرکف صابون بود که دو پستان زن را ازعقب گرفت. پشت ش را بوسید. نوازشش کرد. زن، اما، دست او را پس زد و بلند شد ایستاد. قطره های سیمابی دراطراف سینه های خوش ترکیب ش نقش بسته بود. حالا دیگر اندام زن زیرآفتاب بود. لخت وعریان به عریانی آب گوارا، یاد آور شاهکارهنرمند بزرگ قرن هفدهم Peter Paul RUBENS نقاش آلمانی فنلاندی الاصل ونمایشی شگفت آور از زیبائی آفرینش. کرک های مشگی زیرناف برسفیدی پوست، خوش نشسته وجلوه ای ازهماهنگی رنگ ها ومظهر زیبائی طبیعت بود. مرد با کاسۀ مسی آب برسر و صورت زن پاشید و آهو را درآغوش گرفت. التهاب نفس های تند آن دو، پنجره را شکافت.
در دلش غوغا شد!

زن لباس پوشید. با شانه چوبی بلند موهایش را شانه زد و بافت. بی اعتنا به مرد رو به چادررفت. کنارچادرها بچه ای دوید طرفش با مف آویزان و از دامنش آویخت. خم شد با یک دست بچه را بلند کرد و انداخت رو کولش. رفت طرف اسبی لخت که سرخی پوست براقش زیر آفتاب میدرخشید. چابک پرید روی اسب و درافق گرد و غبارگم شد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home