Saturday, April 21, 2007

زن های روزنامه فروش



سه یار قدیمی که ازطفولیت باهم بالا آمده بودند، تصمیم گرفتند ازدواج کنند. یکی ازآن سه پیشنهاد کرد که قبل از اقدام به این کار مهم، بهتراست به مسافرتی بروند وپس ازآن با خیال راحت فکر ازدواج را دنبال کنند. آن دو پذیرفتند. یکی ازآن دو گفت حیف! وبعد گفت بعدازازدواج دفتر دستک الواطی وشب زنده داری بسته میشود. دیگری جواب داد حرف حساب است باید منطقی بود. هرسه خندیدند.
وسایل مسافرت آماده شد و دریک روز آفتابی ولایت را ترک کردند و راه افتادند برای بازدید از یک شهربسیار قدیمی که بنا به اظهار باستانشناسان و تاریخنگاران قدیم و جدید، چندین هزار سال سابقه قدمت داشت و یکی از بهترین و دیدنی ترین نقاط جهان محسوب میشد.
بعد ازچند روز درحوالی غروب به نزدیکی های آن محل رسیدند. در و دیوار دو طرف جاده را پوسترهای تبلیغاتی پوشانده بود به این مضمون:
«موشکهای ساخت وطن به زودی مسافران را به کرات آسمانی خواهد برد».
آن سه با تعجب به همدیگرنگاه کردند. یکی گفت عجب! هرگزفکرنمیکردم! شما چی؟ به فکرتان میرسید؟
صدای عده ای شنیده شد :
نه ... هرگز!
فضای شهرسیاه بود. لکه های تیره و تاردرهوا موج میزد. آسمان دیده نمیشد. صداهای هولناکی به گوش میرسید. فریاد ضجه وناله که باد خفه باخود میآورد مسافران را نگران میکرد. با این حال انبوه جماعت درصف های طولانی انتظار ورود حاکم را میکشیدند که بنا به یک رسم کهن، قراربود جهت استقبال از مسافران برای آنها سخنرانی کند!
نیمه های شب حاکم، درمیان هلهله عده ای که اونیفورم مندرس تنشان بود، شیپور زنان ازراه رسید ورفت پشت بلندگوکه مثل شیپورهای عهدبوق لوله درازی داشت. بعد از یک سخنرانی کسالت آور گفت :
«میدانم شما آمده اید ازاین شهرقدیم و باستانی بزرگ که شلوغترین و پرازدحام ترین شهر جهان است دیدن کنید. مژده میدهم که ما موشکی ساخته ایم که تک است و دردنیا نظیرندارد. ما به فدراسیون سازندگان موشک های قاره پیما پیوسته ایم به زودی وسایل مسافرت شما به کرات آسمانی ازهمین نکته فراهم خواهد شد. نام نویسی ازهفته آینده شروع میشود. شما در کنار صدها دیدنی های کهنه ونو و آثار مدرن و پست مدرن قدیم و جدید! جالب است به شما بگویم که بی انظباطی و بی قانونی و ازدحام شهرما دردنیا نظیر ندارد و نمونه آن را نمیتوانید درهیچ جای دیگرجهان در سراسر این کره خاکی پیدا کنید. رو کرد به همان اونیفورم پوش ها کف زد و آنها هم کف ممتدی زدند. بعد گفت حالا بفرمائید تو! و دروازه ها را گشودند.
آن عده سحرگاهان وارد شهر شدند، ازدیدن ساختمان های سیاه و گرد وغبارگرفته وخواب رفته با خیابان های کثیف و بدبوبهمدیگرنگاه کردند. درپیاده روها تا چشم کار میکرد، زن و مرد پیر و جوان بدون زیرانداز و روانداز به خواب بودند. بچه های لخت وپتی با سگهای ولگرد تل زباله ها را هم میزدند. بوی نامطبوع فاضلاب در فضا موج میزد. پوسترهای تبلیغاتی که دربلند ترین نکته بالای ساختمان های گرد وغبارگرفته نصب شده بود، رعب و وحشت موشکهای قاره پیما را به شریان های اهالی تزریق میکرد.
به سرعت قدم ها افزودند تا به معبد بزرگی که درحاشیه شهر قرارداشت برسند و ازآنجا دیدن کنند. درنزدیکی های معبد به محیط تازه وآرام بخشی رسیدند. بلوار پهن وپاکیزه که باغچه های وسط آن به طرزهنرمندانه ای گلکاری شده بود. از بوی خوش عطر گل و ریاحین نفس عمیقی کشیدند.

معبد بزرگی بود به سبک معابد بودائی ها. با خدمه های بسیار درلباسهای پاکیزه و یکرنگ، صورت ها سرخ وشاداب. ولی ترئینات درون چیز دیگری بود. زائران دورجعبه آهنی میگشتند و از سوراخ گشادی پول وجواهری به درون میانداختند. بعضی با تبسم، بعضی با لب و لوچه آویزان درحال گریستن نیازهای خود را از جعبه فلزی طلب میکردند. در نیایش مدون معبد، ریا و تسلط آمرانه مثل همه معابد چشمگیر بود.
از بالای معبد، رودخانه ای بزرگی را دیدند با آب صاف و زلال. برای تماشا رفتند. سرراه چند زن جوان راه برآنها بستند. روزنامه دستشان بود. یکی را به آنها دادند. مشغول صحبت بودند که با دیدن موتورسیکلتی که نزدیک میشد دررفتند. موتورسوار به مسافران نزدیک شد. چیزی پرسید. وقتی دید زبانش را نمیفهمند، حرف رکیکی زد. برگشت و رفت.
نرسیده به رودخانه، دروازه باز بزرگی را دیدند با سروصدای فراوان. کنجکاوشدند ببینند چه خبر است. تو رفتند. کامیونی ازراه رسید. در لبه گودال بزرگی ایستاد. بارش را خالی کرد. بیل میکانیکی از زیر درخت تناوری نزدیک شد و به سرعت روی باری که کامیون خالی کرده بود را با خاک پوشاند.
فریادی از گودال بلند شد. صدایی خندید. از پشت دیوار شکسته دخترهای روزنامه فروش نزدیک شدند. همان که روزنامه را داده بود بانگاهش پرسید: دیدید ؟
درسکوت بهت و حیرت آنها گفت: زنده هم بینشان بود چالش کردند.
خنده ای فضا را شکافت: گرسنه ها و بیکاران را!

رودخانه پهن وعمیق که انتهایش دردل افق گم شده بود، با آب صاف وتمیز وگوارا وکف شفاف و روشن ش جلب توجه میکرد. هزاران چشم نگران روی آبهای ساکت رودخانه غوطه ور بودند. ستون صخره های مرتفع وپراکنده درآغوش آب وخزه های سبزرنگ در بدنه سنگ ها شاهکاری خیره کننده از زیبائی طبیعت را به نمایش گذاشته بود .
درون آب دیده میشد. صخره ای پهن وسماقی رنگ از امتدادی طولانی کف رودخانه را با شیبی ملایم، به سطح آب وصل کرده بود که با سطح اسفالت خیابان فاصله چندانی نداشت.
شیئی ازانتهای رودخانه ازعمق آب بالا میآمد. تا رسید به وسط های صخره سماقی رنگ. مردی ظاهرشد که توی آب با قدم های شمرده ومتین به سمت خیابان بالا میآمد. با پالتویی بلند سرمه ای رنگ با کلاه شاپو. عصایی به دست داشت. ازآب بیرون آمد. صورتش دیده نمیشد جز سایه دماغ عقابی اش. زنان روزنامه فروش هورا کشیدند. دوطرف رودخانه پراز جمعیت بود صدها کبوتر بالاسرش پرواز میکردند.
شهر باستانی، از گرانخوابی غفلت بیدار شده بود.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home