Sunday, April 15, 2007

آتش سوزی


«"درشهر یکی "مرد"، و آن "قدسی رنجی ست»
لاادری


قنادی شبانه آتش گرفته بود. در تاریکی سحرکه مؤمنان برای ادای نماز به مسجد شعبان میرفتند، از بوی سوخته و جرقه هایی که رو به خاموشی میرفت، از آتش گرفتن مغازه خبردار شدند و با تآسف به همدیگر نگاه کردند. خادم مسجد میگفت نیمه شب به هیاهوو سرو صدایی که ازخیابان شنیده شد، بیرون رفتم، با دیدن شعله های آتش ازآن طرف خیابان دویدم پاسبان را خبر کردم. گفت تلفن کن آتـش نشانی بیاد! گفتم سرکار خودت زحمت بکش! فحشی به من داد و رفت طرف کلانتری . دربرگشتن صدای ماشین های آتش نشانی را شنیدم. خیلی زود رسیدند و دست به کار شدند و آتش را خاموش کردند. پاسبان درمحل حاضرشده بود. رئیس کلانتری هم بعدا آمد. یک عده از شب زنده داران مست که از کافه ها بیرون آمده بودند با دیدن شلوغی به آن جمع پیوستند. آواز میخواندند و عربده میکشیدند. بادیدن ماشین پلیس یکی گفت بچه ها آرام باشین جناب رئیس تشریف دارن! یکی گفت پس صلوات برفستین! عده ای با صدای آرام صلوات گفتند. پاسبان رفت طرف مست ها. با مردی قد بلند که شاپوی سیاهی سرش بود و سبیل های پرپشتی داشت صحبت کرد. مرد سینه پشمالویش را خاراند و راه افتاد جماعت مست دنبال او رفتند و در پیچ خیابان از نظرها غایب شدند. ولی صدای آوازخوانی شان تا دقایقی چند در خیابان های خلوت شهر پیچیده بود که با ریتم جاهلی میخواندند
...!اینکه دیدی دکونش آتیـش گرفته، دکون قنادی بود/ صاحبش یک حاجی بود»
شیرنی سالم میفروخت. بی تقلب میفروخت
آق جمال! آی آتقی! میدونی چرا آتیش گرفت ؟
« نه، ... نه داشی ما چه مدونیم؟ »
« .باج نمیداد. به آجان خانه، رئیس و رؤسا باج نمیداد
آوازخوانی مستها، در میان آژیرها و سرو صدای ماشین های آتش نشانی خاموش شد
صبح، صاحب مغازه بی خبر از همه جا، به دردکانش رسیده بود از دیدن جماعتی که در اطراف جمع بودند بهت زده با منظره سوخته ویران شده دکانش هاج واج میماند. همسایه ها و مغازه داران با دیدن حاجی اظهار همدردی کرده و هریک نظری میداده و چیزی میگفت. پاسبان محل ماجرا را که درنیمه های شب اتفاق افتاده بود برای حاجی تعریف کرد وگفت حین گشت بوی سوختگی به دماغش خورده تا اینکه یک ساعت بعد متوجه آتـش سوزی شده وشخصا آتش نشانی را خبرکرده است. بعد پرسید که دکانش بیمه بوده یانه؟ حاجی طبق معمول گفت که دار و ندارش نزد امام حسین بیمه است
پاسبان خندید و گفت
«از آن حضرت چیزی به ما نمیماسه»
آتش سوزی قنادی، بازار شایعه را داغ کرد. هرکسی چیزی گفت. یکی گفت بدهی بالا آورده خواسته پول مردم را بالا بکشد. یکی گفت عاشق زنی بوده قول ازدواج داده به قولش وفا نکرده. یکی گفت روغن خر تو شیرینی میزد. عده ای گفتند توده ای بوده ساواک آتش زده. و ازاین قبیل خزعبلات. بیچاره حاجی اصلا هرا از بر تشخیص نمیداد تا چه برسد به کمونیست بودنش. سن و سالی ازش رفته بود زن و بچه داشت کاسبکار ساده و آبروداری بود با خانواده و چند بچه. نه مال مردم خور بود و نه متقلب و زنباره و نه توده ای و
چند روز طول کشید تا دکان سوخته را تر و تمیز کند. تنها پاتیل های مسی و ابزار و قالب های شیرینی پزی که فلزی بودند از آتش سوزی جان سالم بدر برده بودند. یک ماهی بیشتر میشد که هر روز صبج میآمد در جلودکانش می نشست روی چارپایه ای وعابران را تماشا میکرد. ظهر میرفت مسجد شعبان وضو میگرفت و نماز میخواند دوباره برمیگشت مینشست روی چارپایه با نان و پنیری ناهارش را سر میکرد تا رسیدن غروب و تاریک شدن هوا راه میافتاد طرف خانه اش. درآن چند روز هم مشتریهای سابق و هم دوستانش او را به همان حالت میدیدند و میگذشتند.
حاجی روزبه روزضعیف تر و رنگ پریده تر میشد و ناامید. وضع ظاهری اش نشان میداد که فلاکت و بدبختی مچاله اش کرده است. کاسبکار آبرومندی که پست سرش هم کلی تهمت و شایعه راه افتاده بود. در اوج یآس و نا امیدی، نزدیک ظهر روزی، زنی با چادر سیاه به او نزدیک شده سلام میکند. زن صورتش را کیپ گرفته بود و چیزی از وجناتش پیدا نبود. دیده نمیشد. به سرعت دستمالی کف دستش گذاشته و دور میشود. حاجی دستپاچه شده دستمال به دست دنبال زن راه میافتد تا ببیند کیست و این دستمال چیست؟ وقتی زن را میشناسد، خیس عرق شده با افکار بهمریخته میرود مسجد شعبان برای نماز.
در گوشه ای ازمسجد، دستمال را بازمیکند. ازدیدن اسکناس های درشت حیرت میکند. نامه کوتاه ضمیمه را میخواند. بیشتر وبدتر پریشان میشود
با سلام: این مبلغی ست به صورت وام که میتوانید کارتان را رو به راه کنید و مغازه را راه بیندازید. قدسی رنجی
. قدسی، زن زیبا و لوند شهر، از دختران تلفنی شهر بود، با ده ها عاشق سینه چاک

0 Comments:

Post a Comment

<< Home