دست و دلباز
آدم بددهنی بود. به همه ناسزا میگفت. غرور لباس و اسلحه که کمرش بسته بود ازاو یک نیمچه خدا ساخته بود.
- مگر تو خدا را دیده ای؟
- نه خیر ندیده ام ولی میشناسمش. قدرت و توانائی ش زیاده منباب مثل گفتم.
- خب اونم یه افسر بود افسر انتظامی. جز اون چاره دیگه نداشت.
چاره اش آن بود که مودب باشد و با مردم رفتارخوبی داشته باشه نه اینکه همه را بگیره دم فحش و ناسزا. آن روز که خادم مسجد را کتک زد و گفت چرا دراین طویله را بازگذاشتی یادته؟
- من که یادم نیس یه جغل بچه بودم. حالا گفته که گفته. مسجد را هم همان استاد حسن بنا ساخته که طویله ها را میسازد. مگر مسجد را ملائکه های خدا ساخته اند؟ اخه یه خرده فکر کن و حرف بزن!
- تو راست میگی. توالت خانه ها را هم همان استاد حسن بناها میسازند. همچنان اتاق خواب ها و طنبی و مهمانخانه ها را. آیا تو میتونی آنجا توالت کنی؟
- معلومه که نه! هرکاری جائی دارد. توالت را باید درتوالت انجام داد وخواب و استراحت را در اتاق خواب.
- حالا چه کسی باید فکر کند و حرف بزند؟
- حق با شماست. دستهایم رفت بالا. اشتباه از من بود.
- حالا چرا این طرف و آن طرف گفته ای که بابام یه تیمسار بود؟
- خب اگه مانده بود حالا تیمسار بود!
- خیلی پرتِی! بگذریم کارخوبی نمیکنی. تو یک هنرمندی. هنرمندی که توی دل مردم جاداری. اولا شنیدم که آن خدا بیامرز بد دهن و بی اخلاق پدر تو نبوده. همسایه دیواربه دیوار شما در اصفهان، سالهاست که دراین شهر زندگی میکند و دردانشگاه با من همکار است و همه ماجرای خانواده تو را برایم تعریف کرده.
میگوید پدرتو یک تاجربازاری و هنوز زنده است. دردو سالگی تو، در رابطه با زندانی شدن یکی ازعموهایت، که دانشجو بود و پدرت او را بی نهایت دوست میداشت، در حوادث دانشجوئی به زندان میافتد. افسر زندان مادرت را میبیند و عاشقش میشود. عشق پنهانی آن دو بالا میگیرد و مادرت به این شرط حاضر به تمکین میشود که عمو جانت را اززندان آزاد کرده و سیاوش ازایران خارج شود. عاشق دلباخته به قول خود عمل میکند. عموجان سه ماه بعد اززندان مرخص شده وبه آلمان میرود. در فرودگاه مهرآباد بعد ازپرواز هواپیما، پدرت ناگهان چشمش به همان افسر میافتد که با مادرت سرگرم صحبت اند. نزدیک میشود. مادرت با تعریف کمک های افسر، میگوید من نیز درقبال این کارخیر ایشان تعهدی دارم.آیا شما میپذیرید؟
پدرت که هرگزبه فکرش نمیرسید چنین تعهد سنگینی ازمادرت بشنود، میگوید: هرچه قول داده ای میپذیرم. مادرت تآکید میکند ومیپرسد قول شرافتمندانه؟
پدرت میگوید پیش این سروان قسم میخورم که قول تو را زمین نیندازم.
مادرت میگوید قول داده ام همسراو باشم! و دست افسررا به نشانه پیمان زناشوئی در دست خود میگیرد.
تعریف باقی ماجرا زیادیست. به درد فیلم های هندی میخورد. وقتی که عموجانت خبر رسیدنش را از آلمان خبر داد، پدر و مادرت ازهم جدا شدند.
مادرت تورا بغل کرد و به خانه آن افسر رفت. دو سالت بود که مادرت اولین بچه را زائید. و سال بعد یکی دیگر تا انقلاب از راه رسید و مادرت بیوه شد.
- مادرم چیزهایی گفته ولی نه به این صراحت.روابط من و مادرم خیلی صمیمانه است. درحضر وسفرحتا عشقبازی هایمان را باهم انجام میدهیم. هیچ مادر دختری به اندازه ما بهم نزدیک نیستند. علت جدائی من و خسرو هم همین شد. مامانم عاشق خسرو شده بود. یکبارنظرخسرو را پرسیدم گفت مامانت ماهه! فهمیدم لذتش را چشیده. ازخسرو که جدا شدم، مامانم برای من آپارتمانی خرید که دیگر مزاحم شان نباشم. و حالا مدتی ست رفته آلمان نمیدانم چه میکند آنجا گویا کاری گرفته در یک انستیتوی موزیک، تعلیم ویلن میدهد.
- آری دیدمشان درآلمان. با دکتر زندگی میکند. عمویت خیلی عزت واحترام برایش قائل است فداکاری کرده جانش را نجات داده است. یک شب مرا برای شام دعوت کردند.
اشک دخترهنرمند جاری میشود. با بغضی گره خورده درگلو میگوید:
- مامانم با این دست و دلبازیهایش مرا تباه کرد ... و ...
نمیگذارم حرفی بزند. میگویم اینقدر مزخرف نگو. زن ها، هرزگی شوهراشان را زود میفهمند. پدرت همان وقت که تورا دردل مادرت کاشته بود، درکوچه کنسولگری روس، زیباترین زن ... شهر را نشانده بود!
با پشت دست های ظریف نم اشکهایش را میگیرد و بر بر نگاهم میکند!
- مگر تو خدا را دیده ای؟
- نه خیر ندیده ام ولی میشناسمش. قدرت و توانائی ش زیاده منباب مثل گفتم.
- خب اونم یه افسر بود افسر انتظامی. جز اون چاره دیگه نداشت.
چاره اش آن بود که مودب باشد و با مردم رفتارخوبی داشته باشه نه اینکه همه را بگیره دم فحش و ناسزا. آن روز که خادم مسجد را کتک زد و گفت چرا دراین طویله را بازگذاشتی یادته؟
- من که یادم نیس یه جغل بچه بودم. حالا گفته که گفته. مسجد را هم همان استاد حسن بنا ساخته که طویله ها را میسازد. مگر مسجد را ملائکه های خدا ساخته اند؟ اخه یه خرده فکر کن و حرف بزن!
- تو راست میگی. توالت خانه ها را هم همان استاد حسن بناها میسازند. همچنان اتاق خواب ها و طنبی و مهمانخانه ها را. آیا تو میتونی آنجا توالت کنی؟
- معلومه که نه! هرکاری جائی دارد. توالت را باید درتوالت انجام داد وخواب و استراحت را در اتاق خواب.
- حالا چه کسی باید فکر کند و حرف بزند؟
- حق با شماست. دستهایم رفت بالا. اشتباه از من بود.
- حالا چرا این طرف و آن طرف گفته ای که بابام یه تیمسار بود؟
- خب اگه مانده بود حالا تیمسار بود!
- خیلی پرتِی! بگذریم کارخوبی نمیکنی. تو یک هنرمندی. هنرمندی که توی دل مردم جاداری. اولا شنیدم که آن خدا بیامرز بد دهن و بی اخلاق پدر تو نبوده. همسایه دیواربه دیوار شما در اصفهان، سالهاست که دراین شهر زندگی میکند و دردانشگاه با من همکار است و همه ماجرای خانواده تو را برایم تعریف کرده.
میگوید پدرتو یک تاجربازاری و هنوز زنده است. دردو سالگی تو، در رابطه با زندانی شدن یکی ازعموهایت، که دانشجو بود و پدرت او را بی نهایت دوست میداشت، در حوادث دانشجوئی به زندان میافتد. افسر زندان مادرت را میبیند و عاشقش میشود. عشق پنهانی آن دو بالا میگیرد و مادرت به این شرط حاضر به تمکین میشود که عمو جانت را اززندان آزاد کرده و سیاوش ازایران خارج شود. عاشق دلباخته به قول خود عمل میکند. عموجان سه ماه بعد اززندان مرخص شده وبه آلمان میرود. در فرودگاه مهرآباد بعد ازپرواز هواپیما، پدرت ناگهان چشمش به همان افسر میافتد که با مادرت سرگرم صحبت اند. نزدیک میشود. مادرت با تعریف کمک های افسر، میگوید من نیز درقبال این کارخیر ایشان تعهدی دارم.آیا شما میپذیرید؟
پدرت که هرگزبه فکرش نمیرسید چنین تعهد سنگینی ازمادرت بشنود، میگوید: هرچه قول داده ای میپذیرم. مادرت تآکید میکند ومیپرسد قول شرافتمندانه؟
پدرت میگوید پیش این سروان قسم میخورم که قول تو را زمین نیندازم.
مادرت میگوید قول داده ام همسراو باشم! و دست افسررا به نشانه پیمان زناشوئی در دست خود میگیرد.
تعریف باقی ماجرا زیادیست. به درد فیلم های هندی میخورد. وقتی که عموجانت خبر رسیدنش را از آلمان خبر داد، پدر و مادرت ازهم جدا شدند.
مادرت تورا بغل کرد و به خانه آن افسر رفت. دو سالت بود که مادرت اولین بچه را زائید. و سال بعد یکی دیگر تا انقلاب از راه رسید و مادرت بیوه شد.
- مادرم چیزهایی گفته ولی نه به این صراحت.روابط من و مادرم خیلی صمیمانه است. درحضر وسفرحتا عشقبازی هایمان را باهم انجام میدهیم. هیچ مادر دختری به اندازه ما بهم نزدیک نیستند. علت جدائی من و خسرو هم همین شد. مامانم عاشق خسرو شده بود. یکبارنظرخسرو را پرسیدم گفت مامانت ماهه! فهمیدم لذتش را چشیده. ازخسرو که جدا شدم، مامانم برای من آپارتمانی خرید که دیگر مزاحم شان نباشم. و حالا مدتی ست رفته آلمان نمیدانم چه میکند آنجا گویا کاری گرفته در یک انستیتوی موزیک، تعلیم ویلن میدهد.
- آری دیدمشان درآلمان. با دکتر زندگی میکند. عمویت خیلی عزت واحترام برایش قائل است فداکاری کرده جانش را نجات داده است. یک شب مرا برای شام دعوت کردند.
اشک دخترهنرمند جاری میشود. با بغضی گره خورده درگلو میگوید:
- مامانم با این دست و دلبازیهایش مرا تباه کرد ... و ...
نمیگذارم حرفی بزند. میگویم اینقدر مزخرف نگو. زن ها، هرزگی شوهراشان را زود میفهمند. پدرت همان وقت که تورا دردل مادرت کاشته بود، درکوچه کنسولگری روس، زیباترین زن ... شهر را نشانده بود!
با پشت دست های ظریف نم اشکهایش را میگیرد و بر بر نگاهم میکند!
0 Comments:
Post a Comment
<< Home