Friday, March 16, 2007

دیوار

هیچکس نمیدانست درون آن چهاردیوای قلعه مانند چه میگذرد. همسایه ها و اهل محل هم چیزی نمیدانستند. کسی درباره آن خانه وساکنان احتمالی اش چیزی به خاطر نداشت. تابستانها بچه هایی که از صبح تا غروب توی کوچه ها ولو بودند در اوقات بیکاری وخستگی، دیوارسنگی را طوری نگاه میکردند و به آن خیره میشدند که انگار انتظار داشتند سوراخی پیدا شود و غول خفته درآن طرف دیوار را ببینند ولی هرگزچنین اتفاقی نیفتاد. چندبارهم خواستند ازدیواربروند بالا زور شان نرسید. دیوارخیلی بلند بود و زمخت. پدر یکی ازبچه ها که ازخانواده های قدیم محل بود میگفت از بچگی آرزو به دل مانده ببیند آن طرف دیوار چه خبر است!
ازبیرون که نگاه میکردی پشت دیوارهای بلند سنگی یک ردیف کاج های کهنسال قد کشیده بود که هرشامگاه قارقار دسته جمعی کلاغ ها رعب و وحشت قلعه را دوچندان میکرد. شمال قلعه میدان همیشه خلوتی بود منتهی به تپه های بیرون شهر. شرق و غرب ش خیابان هایی با خانه های پراکنده در فاصله های دور و نزدیک وجنوب آن کوچه پهن با دیواربلند که میگفتند دیوار یخچال است. دروازه قلعه دراین کوچه بود. به ندرت کسی ازآن کوچه عبورمیکرد. وحشت از دیوارهای سنگی و سکوت رعب آور همیشگی آن خانه، برای اهالی محل معمائی شده بود. میگفتند به زمان استبداد صغیر و حمله روس ها یک شب عده ای ازدیوار بالا رفته وارد قلعه شده بودند. چند روز بعد هفت سربریده با هفت کلاهخود ماسکدار درون یک گونی درحوالی رودخانه خشک پیدا شده بود که متعلق به همان هفت نفر بوده است.
تا این که روزی، نزدیک ظهر ماشین سواری مشگی رنگی از درون قلعه بیرون آمد. راننده لباس رسمی برتن داشت و روی کلاهش نشان فلزی برق میزد. اما ازآن نشان ها نبود که برپیشانی کلاه پاسبان ها دیده میشد. علامتش جوردیگری بود با خطوط کج و معوج که بعدها کشف شد. شماره ماشین هم دو زبانه بود که بر اعتبار سرنشینان دلالت داشت. مرد تنومندی در صندلی عقب نشسته بود خوش لباس، که موهای کم پشتش برق میزد. سرش پائین بود انگار روزنامه میخواند. پاسبانی درآن نزدیکی ها بالا پائین میرفت به محض دیدن ماشین سرجایش سیخ وایستاد و گردن نی قلیانی ش را بالا گرفت تا ماشین دراز سیاه رنگ دور شد و ناپدید. پیرمردی روستائی روی الاغ خاکستری نشسته درحالیکه چپق دسته کوتاهش را پک میزد و سلانه سلانه طرف دروازه شهر میرفت با دیدن پاسبان که عصا قورت داده و سیخ ایستاده بود خنده اش گرفت چپق را از بین دو لب برگرفت و پرسید:
«سرکار این جانور کی بود که خایه هات جفت شد و براش سیخ شدی؟»
پاسبان تلخ شد واخم کرد . گفت:
«همین خایه های جفت شده به آن جای ...»
پیرمرد گفت «سرکار من که چیزی نگفتم حشری شدی. پرسیدم این جانور کی بود؟»
پاسبان این بار غرید و گفت:
«راهتو بکش برو پیرمرد فضول! هرکی بود سفت زن ... که نبود» پیرمرد پوزخندی زد . چپقش را نشانه گرفت «حقا که پاسبانی ...» دور شد. پاسبان رو به عابران که گفتگوی آن دو را تماشا میکردند اشاره کرد که بروند پی کارشان بیخود و بی جهت هم نخندند! اما آنها نرفتند. پا سنگین کردند با نگاه تیز دیوار و قلعه و تغییرات را تماشا کردند. پاسبان که ازحضور آن عده ناراحت به نطر میرسید پای دیوار بالا پائین میرفت.
خبرتحولات کوچه قلعه، از چند روز پیش جسته گریخته برسرزبانها بود. شمس لاله لی سبزی فروش دوره گرد که صدای خوشی هم داشت به زن های محل گفته بود: نمیدانم چه خبر شده کوچه قلعه را آب و جارو کرده اند. گرد و غبار چندین ساله جلوخان قلعه و هشتی های ورودی روبیده و تمیز شده. دکه ای هم درفرورفتگی پای جلوخان گذاشته شده ازهمان دکه های چوبی که دم در کلانتری ها برای کشیک پاسبان هاست.

ماه آخرتابستان اوایل صبح مردم هنوزخواب بودند که شهربمباران شد. همان چند بمب کافی بود که همه چیز بهم بریزد وکاروانی از پیروجوان و زن و بچه رو به دروازه های شهر راه بیفتند. تا هوا روشن بود فرار مردم نیز ادامه داشت. غروب، شهر بیصاحب شده بود. انگار که خاک مرده بالا سرش پاشیده اند. کوچه ها سوت و کور و، تنها نجوای هولناکی بود که از هر طرف بلند میشد. عده ای درخانه های تاریک نماز میخواندند. دعا میکردند. دعا میکردند که از تجاوز دشمن درامان باشند.
غروب چراغ های قلعه روشن شد. حتا از درون سوراخ های مکعب شکلی که در بلند ترین نقطه دیواردراطراف قلعه تعبیه شده بود نوری روشن وملایم به اطراف پاشیده میشد. درمیان نگرانی و ظلمت وخاموشی شهر، قلعه چون نگین الماس میدرخشید. چراغ کوچکی با نور قرمز، در نوک تیر بلندی بر بام گنبد قلعه چشمک میزد و دور خود میچرخید.
ازدوردست ها، ناله سوگواران با نسیم باد تاب میخورد. انبوهِ ناله ها دور شهر میپیچید و بر در و دیوار خانه ها میکوبید؛ فریاد دلهره آورش اوج میگرفت .

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

بارک الله. خوشحالم که می بينم جوانان ايرانی همه عشق نوشتن به سرشان زده است. زنده باشی جوان. بازهم بنويسم

2:59 AM  

Post a Comment

<< Home