Sunday, March 04, 2007

حراست

گم شدن غیرمنتظره بهزاد، خانواده اش را نگران کرد. بعد از یک سال وخرده ای انتظار، نگرانی به ترس و وحشت تبدیل شد. پدرومادر تصمیم گرفتند پیگیر قضیه شوند وکسی را بفرستند تهران برای پیداکردن فرزندشان. این مـآموریت به برادر کوچکتر، محول شد. هفته ای بعد بهروز دامغان را به سوی تهران ترک کرد و با ادرسی که دستش بود یک راست به محل کاربرادرش درجاده کرج مراجعه کرد. نخستین رفتار دربان کارخانه اورا به شک انداخت. بعد ازچند بار رفت و برگشت های بی نتیجه فهمید که کاربه این سادگیها حل شدنی نیست. فکرتازه ای به نظرش رسید. غروب روزی که کارخانه تعطیل شده بود، جلو دسته ای ازکارگران را گرفت و با عجز و التماس ازآنها خواست که به اوکمک کنند تا برادر گمشده اش را پیدا کند. با گریه و زاری به مرد مسنی که ته ریشی داشت گفت :
«پدرجان من غریبم . یک هفته است که از دامغان آمده ام دنبال برادرم میگردم. مدتیست اینجا گم شده. درهمین کارخانه. بی پناهم وسرگردان کسی به من جواب درستی نمیدهد. برادرم اینجا کار میکرد اما یک سال و خرده ایست که گم شده. این دربان بی انصاف هم پر و پاچه میگیرد. راه نمیدهد بروم تو با رئیس کارخانه صحبت کنم . تکلیف من چیست؟ »
بعد با گریه و زاری چسبید به دامن همان مرد که در فکر فرو رفته بود. مرد درمانده میخواست خودش را ازچنگ جوان خلاص کند و برود دنبال کارش ولی طرف ول کن نبود. بالاخره پرسید اسم برادرت چیست؟
«بهزاد. بهزاد دامغانه 25 ساله است.»
مرد ریشش را خاراند و زیرچشمی به سمت دربان نگاه کرد که متوجه آنها بود.
گفت خب. خب تو، تو برادرش هستی؟ حالا که برادرش هستی از کجا مطمئنی که او گم شده؟ گم که نشده حتما. فردا صبح اینجا باش من تو را میبرم حراست.
یک هفته بعد، بهروز با کمک آن مرد که حسن کوهی نامیده میشد، برادرش را در زندان گوهر دشت ملاقات کرد. بعد از شکوه وگلایه از رفتار مسئولان کارخانه گفت که خدا پدر و مادر حاج کوهی را بیامرزد که وسیله ای شد برای پیداکردن تو! بهزاد برافروخته شد گفت بر پدرش لعنت همان حرامزاده بی پدر و مادراین مصیبت و بدبختی را برایم درست کرد. پدرم درآمد ازبس کتک خوردم و شکنجه شدم. بی خود و بی جهت دو سال زندان بریدند. چندماه دیگرمرخص میشم. همه را سیرتاپیاز تعریف میکنم. بهزاد بعد از آزاد شدن ماجرا را تعریف کرد:
«علی قوچانی در قهوه خانه تعریف میکرد که چندشب پیش در دهات تربت یکی خواب دیده که حیوان سیاهی بالای تیرچراغ برق نشسته وبا سر و صدا چیزهائی میگوید و میگرید. مردم کنجکاو و بیکار پای تیرچراغ جمع شده با حیرت تماشایش میکردند که چه قدرتی این زبان بسته را برده آن بالا! هر کسی چیزی میگفت و نطری میداد. دراین اثتا مشاهده میکنند دسته ای پروانه از سوی آسمان به آن حیوان نزدیک شده بالا سرش حلقه میزنند و پارچه ای دور سرش پیچانده بعد از تماشایی تحسین آمیز، روبه سوی عرش اعلا از نطرها غایب میشوند.
جماعت، گیج و مبهوت از دیدن این واقعه نفسشان بند آمده بود که ناگهان از نهیب پرطنینی زمین و زمان به لرزه میافتد. حیوان را میبینند با کلاه بزرگ شبیه عمامه ، بالای تیر چراغ موعظه میکند و به پهنای صورتش اشگ میریزد.»
بهروز میپرسد :
«خب این کار چه ربطی به تو و زندانی شدن تو داشت ؟»
بهزاد پاسخ میدهد :
«خندیدیم. ازشنیدن خبر خنده مان گرفت وخندیدیم . همان حسن کوهی بی پدر هم خندید. دردادگاه به قاضی گفتم گناه من و رفقایم چیست ؟
قاضی گفت: غلط کردین خواب ضد نظام دیدین!
گفتم ما تعریفشا شنیدیم و خندیدیم. خواب را ما ندیدیم حاج آقا! یکی دیگه دیده در دهات تربت. یه پیرزن خواب را دیده درتربت! ما در قهوه خانه جاده کرج خندیدیم. ملتفتین حاج آقا! ما فقط خندیدیم.
قاضی گفت دیگه بدتر! شما غلط کردین به خواب زن نامحرم خندیدین. این دفعه دوسال حبس میدم دفعه دیگه اعدام!» .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home