Friday, March 23, 2007

سگ و گربه

ارانشاء های یک دیوانه

درخواب خوش و گوارائی بودم که به صدای ممتد زنگ درخانه بیدارشدم و آنکه در رویا درآغوشم لمیده بود، در لحظه ای غایب شد. رفتم به سوی در و با گشودن در خانه ، خانم جودی همسایه جوان و لوند دیوار به دیوار را دیدم که با لبخند همیشگی سگ و گربه اش را آورده بود بسپارد دست من و برود به شب زنده داری. گفتم خانم دیگه نیست. من با این سگ و گربه این موقع شب چه کنم؟ و نمیتوانم ... که سگ و گربه راه افتادند با اطمینان رفتند انتهای راهروجای همیشگی شان که قبلا برایشان تهیه کرده بود و هرازگاهی که خانم دنبال خوشگذرانی میرفت، آن دو حیوان نجیب را آنجا میخواباند تا صبح. از پرروئی اش لجم گرفت. با لبخندی ملیح بای بایی گفت. در را چفت کرد و رفت .
از این کار همسایه خیلی عصبی بودم، مخصوصا که آن لعبت طناز ار بغلم ربوده شده بود. رفتم توی رختخواب و کتابی دست گرفتم و آنقدرخواندم و خواندم تا خوابم برد. وقتی بیدارشدم عقربه ساعت سه بعد از ظهر را نشان میداد.
هفته بعد برادرم از منچستر آمد و کلی گلایه که چتدی پیش فرخ و فرزانه شب هنگام آمده اند خانه ات و بعد از باز کردن در گفته ای که این موقع شب من این سگ و گربه را چه کنم؟ آن دو فکر کرده اند که داری مزاح میکنی در بچگی بس که با هم جنگ و دعوا داشتند در خانواده آن خواهر و برادر را سگ و گربه صدا میکردند. ولی تو فردا تا ظهر از اتاقت بیرون نیامدی و آنها هم به حالت قهر بدون خدا حافظی رفته اند به هتل.

وقتی برادرم این قصه را تعریف میکرد، اول فکر کردم سر به سرم گذاشته، بعد که دیدم قیافه و حرفهایش جدیست، ماجرا را برایش تعریف کردم و جزئیات داستان همسایه را شرح دادم. همسرم که حضورداشت بر و بر نگاهم کرد. از نگاهش فهمیدم که عصبی شده. رفت توی آشپزخانه. همیشه عادتشه. وقتی از دستم عصبی میشه میره تو آشپزخانه! برادرم عجله داشت که زود برگردد. به طورناگهانی بیرون رفت. بسته شدن صدای در کوچه را شنیدم. لحظاتی بعد برگشت. با نگاه تندی رو به من و همسرم گفت: از همسایه ها پرسیدم گفتند خانم جودی خیلی وقت است که از آن خانه رفته!
بعد از رفتن برادرم، جودی گفت چرا واقعیت را بهشان نمیگی؟!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home