Wednesday, August 29, 2007

درسالن نمایش


Rodolf Steiner House

برای دیدن نمایش رفته بودم. فریبا ایستاده بود پشت میز کوچکی و چند تا از کتاب های«تاریخ زنده» را که خودش نوشته، چیده بود روی میز. خانم جوانی با موهای بلند نزدیک شد وبا دیدن تیتر و کتاب وعکس روی جلد نگاه کرد به فریبا. زیر لب پرسید خودتونی؟ فریبا لبخندی محجوبانه زد وآرام گفت بلی. مشتری پول کتاب را پرداخت و گفت لطفا امضا کنید برام. فریبا دنبال خودکارمیگشت که من خودکاری دادم به او امضا کرد. خانم خیره شد به من گفت سلام. و اسمم را گفت. لبخندی زد که مهربان بود. بوی آشنا داشت. گفت من را نشناختین. گفتم نه. از جلو میز دور زد و آمد طرف من. خیلی خودمانی گفت بریم بیرون. بیرون نم نم باران تازه شروع شده بود. گفت من بهنامم. فکر کردم عوضی شنیده ام. گفتم بهنام؟ بهنام که قاعدتا باید اسم پسرباشد. گفت درس میگین. بهنام ق ... پاریس یادتونه خانه جمشید که مادرش ازکاشان آمده بود ... نگاهش کردم. گفتم دستم انداختی خانم؟ گفت نه به خدا به جان برادرم و اسم برادرش را گفت. بعد گفت مگه شما درفلانجا باهم نبودید؟ راست میگفت درآن محل باهم کار مییکردیم. دقیق شدم به صورتش. دید بد جوری گه گیجه گرفته ام لابد دلش به حالم سوخت. گفت من تغییر جنسیت دادم! حالا شدم بهناز. از پشت پنجره رو به خیابان همسرم را دیدم که دنبال من میگشت. با عجله رفتیم تو. بهناز گفت در تعطیلی نیمه برنامه باید شما را ببینیم میخواهم با شما صحبت کنم.
آنتراکت شد. کنار ستون ایستاده بود. گفت خوب شد آمدید فلانی میخواس مرا بلن کنه. ودکتر ... را نشان داد که از پله ها میرفت پائین طرف دستشوئی باعجله دستش راگذاشته بود بین دوپا. گفت زمان دانشجوئی مریضش بودم اگه بفهمه خیلی بد میشه!
گفتم خوب حالا چه میکنی؟ گفت هیچی مثل سابق. میرم سرکارٍ، مثل دیگران زندگی میکنم. گفتم دوست دختر داشتی اونا چکارش کردی؟ گفت لزبین شد
با دست چپ سینه اش را لمس کرد. نگاهی به اطراف دکتررا نشان داد گفت دنبالم میگرده. خندید. گفت بیچاره! گفتم خب سینه درآوردی! ریش و سبیلا چه شد؟ گفت اول عمل بعدهورمون. پرسیدم اون چیزتا چکارش کردی ؟ پروانه خیره شده بود به ما دونفر. حتما اورا میشناخت. بانگاه سنگین ابروهای پهنش بالا پائین شد و به من سلام کرد و گذشت. پرسیدم حالا لندن آمدی چه کنی؟ گفت چند سال ست که اینجا هستم. بعد گفت بریم بیرون.
با بهنازآمدیم بیرون باران تندتر شده بود. گفتم من که نمیفهمم چی میشه این جوری میشه؟ باز پرسیدم چیزاتا چکارش کردی؟ گفت ازاول هم چیز درست و حسابی نبود یه ذره قدِ ... گفتم بالاخره چکارش کردی؟ زن که نیستی... پرید وسط حرفم گفت: حفرۀ نمناک را هم ندارم، هسته خرما هم که کاری انجام نمیده؟ گفت دردم همینه دیگه !
گفتم مرض داشتی مگه، خودتا به این روز انداختی؟
خیلی بهش برخورد. برافروخته شد. تلخ شد. اما چیزی نگفت.
با عشوه دست کشید به موهای بلندش که از دوطرف روی سینه های برجسته اش را پوشانده بود گفت تو که حالیت نیست نمیدونی چه خبره! همین موها و سینه ها مو تا میبینن میان تو ... دیگه !




2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام
نوشته ات در باره ساعدی را خواندم و توضیحاتی که مرا بیاد گذشته انداخت. من عرب هستم و سنی ( مذهب اهل کنگان. لطفآ این کامنت من را بعد از خواندن پاک کن اما فقط میخواستم بگویم که قضاوت در باره جنوب درست بئود اما آن تصویر لازم را نمی رساند. در ضمن در اواخر حکومت شاه وضع داشت بهتر می شد. ای کاش بودی و میدیدی که ماموران حکومت اسلامی چه بلاها که بر سر ما عرب و سنی های روستای بنک نزدیک کنگان تا بندرعباس نیاوردند. بعد از انقلاب بیش از 90 درصد عربها از جنوب به کشورهای عربی فرار کردند.
موفق باشی

2:32 PM  
Blogger رضا اغنمی said...

دوست گرامی: با تشکر از شما بجا بود که ایرادات را تذکر می دادید تا من از نظر شما آگاه شده و سود می بردم. باز هم از شما سپاسگزارم.

10:21 AM  

Post a Comment

<< Home