Tuesday, August 07, 2007

برادران غیرتی

دوبرادر غیرتی، خواهر 18 ساله خود را سین جیم میکردند. دختر روی صندلی اتهام نشسته و اشگ میریخت وقسم میخورد چیزی بینشان نیست. رابطه ای درحد یک دوستی معمولی با کیان دارد همین. اما برادرها زیربار نمیرفتند و با خشم و فریاد گریبان مادررا گرفته بودند که فرنگیس را باید نزد دکترزنان ببرد، معاینه ش کند تامعلوم شود سالم است یا ناموس خانواده را برباد داده است؟ بهروز برادر بزرگتر با صورت برافروخته در حالیکه رگ های گردنش متورم شده بود، فریاد میکشید مادر! همین امروز باید این کاررا بکنید تا از دختربودن خواهرشان مطمئن شوند! ما آبرو داریم خانواده داریم شرف وناموس باید حفظ شود که ...

زنگ در خانه به صدا درآمد. قرار نبود درآن وقت روز کسی بیاید. همگی سکوت کردند. دو برادر باچشم های نگران بهمدیگر خیره شدند. مادر بلند شد و رفت در را بازکند . دیر کرد. بهروز نگران شد رفت طرف در. درپیچ راهروبا دیدن کلاه پاسبان ترسید. صدای مردی را شنید که آرام و شمرده میگفت :
پسرشما بهروزسردابی شایعه راه انداخته درمحل، که شراره دوست دخترش بوده و او را بی آبرو کرده است! من ازدستش شکایت کردم باید از راه قانونی این اتهام را ثابت کند! و الا ...
مادر انکار میکرد که بهروز خانه نیست اگر آمد میفرستم کلانتری ولی آقای استقامت ول کن نبود. پاسبان ازلای در بهروزرا دید که به سرعت ازراهرو گذشت. رو به مادر با تحکم گفت:
بهتراست به پسرتان بگوئید بیایند برویم که وقت زیادی نیست.
مادر، با دیدن همسایه ها و رهگذران فضول که دورخانه جمع شده بودند ناراحت شد. شاکی و پاسبان را دعوت کرد که بیایند توی خانه. آقای استقامت گفت خانه نه! درراهرو منتظر میمانیم.
بهروزتا لباس بپوشد و به قول بهزاد وصیتنامه اش! را بنویسد، فرنگیس با دو استکان چای وارد راهروشد که آن دو سرپا منتظر بودند. اقای استقامت با دیدن فرنگیس چشم هایش گرد شد و ناباورانه پرسید:
تو اینجا چه میکنی دختر؟ چرا گریه کرده ای؟
- چیزی نیست همین طوری ... خب اینجا خانه مونه دیگه آقای استقامت. بهروز و بهزاد برادرهایم هستند. حالا شما دارین برادرمو میبرین کلانتری. بابام هم که مدتیست تو زندونه!
با چشم های گریان سینی چای را جلوشان گرفت!
استقامت، به نکتۀ خالی چشم دوخته بود . کف دست راستش را میکوبید روی دست چپش با گفتن حیرتا! ... عجبا! مگه میشه ... در درونش، با احساسی دوگانه از نرمش و انتقام درجدال بود. حس گذشت و احسان در وجناتش راه افتاده بود. با محبتی پدرانه گفت:
شراره به من نگفته این جناب ل ج ... [حرفش را قورتید] برادرته! تو با آن نظم و تربیت ومحسناتی که داری ... لا اله الا الله ... عجب دورو زمانه ای شده ! رو به مادر گفت: شراره و فرنگیس در کتابخانه باهم آشنا شده اند. همیشه از اخلاق و متانت او تعریف میکند. چند بار دعوتش کرده خانه نیامده. یکی دو بارهم من از دختر شما خواستم شراره را تنها نگذارد، به دوست باشخصیتی مثل فرنگیس خانم احتیاج دارد، اما ایشان نپذیرفت.
استکان چای را خالی کرد. رو به فرنگیس گفت: گریه نکن دخترم. نگرانش نباش. یک ساعت دیگر برمیگردد خانه. برادرت را کمی نصیحت کن تا هرزگیهایش را کناربگذارد.اقلا توی محل مواظب حرکاتش باشد. معاشرت ودوستی ومهمتراخلاق و انسانیت را یادش بده. چشمکی زد و ادامه داد:
کیان، خبرخوشی داشت میگفت به زودی نامزدیتان را اعلام خواهد کرد. من که صمیمانه خوشحالم، یقین دارم شراره و مادرش نیز احساس مرا دارند.
چشم های عسلی فرنگیس، زیرنگاه نگران ونا باورانۀ مادر میدرخشد.

2 Comments:

Blogger Unknown said...

بنظر بیش از اندازه احساسی میرسد

10:57 AM  
Blogger Unknown said...

خیلی باحال بود داشتم از خنده می
ترکیدم
می خواستم لینکت کنم بگو با چه اسمی می تونم لینکت کنم اگر خواستی بگی بیا وبلاگم تو قسمت نظراتش بگو ادرس وبلاگم
www.chizmiz.coo.ir

11:34 PM  

Post a Comment

<< Home