این قوم ... نرفته
هیاهوئی در راهرو پیچید. پیشخدمت وارد شد و گفت
« آقا یه عده باباشمل آمدن وایسّادن توراهرو همشونم جاهلن. میخواهن شمارا ملاقات کنن. هرچی بهشون میگم که رئیس مهمان دارن قبول نمیکنن. میگوین ماهم مهمان خدا هستیم وبایسّی آقا رئیس را زودتر ببینیم کارمون مهمه.»
عادل گفت «بگو بیان تو.»
دربازشد. یک عده کلاه مخملی همه پت وپهن و یقه باز، سبیل کلفت با هیکل های بزن بهادری با کفش های پاشنه خوابیده لخ لخ کشان صف کشیدند پای دیوار مقابل میز رئیس. عادل که به احترام آن عده بلند شده بود و چشمش به در روی نفراتی بود که وارد میشدند. یکی رو به عادل گفت
«تمومه دیگه. کسی نیست. شما بفرمائین بنشینین پشت میزتان آقای رئیس.»
عادل نگاهی به آن عده کرد. همه یقه باز، با سینه های پشم آلو با لباس های نو و تمیز.
آن که وسط ایستاده بود وسبیل های پهنی داشت، تسبیح دانه درشتش را گذاشت توی جیب شلوار و با کف دست چپ از روی پیراهن یقه باز سیاه،
سینه را مالش داد. رفتارش نشان میداد که سخنگوی آن عده است. گفت
«عرض کنم خدمتتون که ..». چشمش افتاد به کشباف که با کنجکاوی آن عده را تماشا میکرد. اشاره کرد به او از آقای عادل پرسید
«ایشان از محارمن؟»
عادل بالبخندی خودمانی گفت
« بلی ایشان آقای کشباف شوهر خواهرم ...» سخنگو پرید وسط حرف عادل گفت
«پس از خودمونه!»
عادل کشباف رانگاه کرد. بعد خیره شد به سخنگو. نگاهش می گفت که درانتظار است. سخنگو گفت
« بلی درسته متوجهم. ما که متوجهیم دیگه شما وقت زیادی ندارین. چاکرت عباس چاله.» و بعد یک یک دوستانش را معرفی کرد تا رسید به نفر سیزدهمی گفت «رسول مچل!» غرض از مزاحمت اینست که ما آمده ایم حضور شوما تا زندانی هایی که زیر هزارتومن هستن اسماشونا به ما بدین حدود شصت و پنج تا ...»
رو کرد به یکی از دوستانش پرسید
«ببینم اکبر ننه، بودجه چقده بود؟» مخاطبش گفت
«شربت اغلی پنج تومن خواست. میرحجازی چهار هزار و هفتصد تا کدومشو باس حساب کنم.؟»
سخنگو گفت «همون گرونه راباس محاسبه کنی. شربت اغلی را. ما که گدا نیسّیم . یه بار اتفاق میفته درهمه عمرمون.»
رو کرد به رسول مچل که از همه شون مسن تر به نظر میرسید گفت «درس میگم یانه؟» رسول مچل که با تسبیح بازی میکرد، نگاهش از پشتِ شیشۀ پنجره رفته بود به دیوار آن طرف حیاط که روی هره بالای پنجره ای دو کبوتر درحال عشقبازی بودند، کمی دیرتر پاسخ داد و گفت «البته که درسته. مولا یارت داش عباس.» سخنگو گفت « بزن بریم اکبر ننه چقد میشه زودباش دیگه بگو آقای رئیسا زیاد معطل نکن کار و زندگی دارن اینا.» اکبر ننه خیلی سریع پاسخ داد «شصت و پنج تا.»
سخنگو رو به عادل گفت «ما جمعن شصت و پبجزارتومن بودجه داریم که ... » حرفش را برید و کلاه شاپوی سیاه رنگ و بزرگش را ازسرش برداشت که به طرز رقت باری طاس بود با چند جای زخم و بریدگی خط خطی. اما نه از آن خط خطی های قمه زنی های عاشورا. دست برد جیبش پنج هزارتومان شمرد و آرام زیرلب گفت «اول دشت به نام مولا علی. اللهم صل علی ...» و صدای صلوات زیر سقف اتاق رئیس زندان پیچید.
آقای عادل و کشباف همدیگر را تماشا میکردند و نمیدانستند منظور آن عده ازاین کارها چیست.. پول را انداخت توی کلاهش. بعد کلاه را گرفت جلو نفرات دست راست تا یک یکی پول ریختند توی کلاه و بعد رفت سراغ نفرات دست چپ و رسید به آخرین نفر که همان رسول مچل بود و او نیز سهم خود راانداخت توی کلاه. سخنگو کلاه شاپوی پر از اسکناس را گذاشت روی میز عادل و بعد از مرتب کردن اسکناس ها گفت
«مال شما. ولی هرچه زودتراین کارو بکنین. خواهش میشه. یعنی شب عیدی برن خونه هاشون. پیش زن و بچه هاشون باشن.»
نگاهی کرد به دوستانش و چانه اش را خاراند و گفت «خب.» بعد از پشت پنجره بیرون را نگاه کرد و رو به عادل گفت
«خب مامیریم گشتی تولاله زار و اونطرفا بزنیم بعد از ظهری برمیگردیم این جا. البته حضورتان. تا اون موقعم که کارا تموم شده دیگه. یاحق مرخصیم.»
سپس روکرد به کشباف و گفت
«شومام لطفن آقا رئیسا کمک کنین که زودتر این کارتموم بشه.»
آقای عادل گفت
«مقررات اینه که این پول را به صندوق بپردازید رسید بگیرید درست نیس که من از شما این همه پول را قبول کنم. اداره مقررات ... » سخنگو پرید وسط حرف عادل و گفت «نه آقای رئیس ما حضورتون عرض کردیم صندوق مندوق و مقررات حالیمون نیس. خودتان این زحمت را بکشین مولا یارتون. گذشته از اون صندوق از ما نمیپرسه برای چه این پولارو میدین؟ ما چه جوابی داریم به اون بنده خدا بدیم؟»
و راه افتادند و رفتند بیرون. صدای لخ لخ کفش های آن عده روی موزائیک های راهرو اداره زندان هنوز به گوش میرسید که پیشخدمت وارد شد و گفت «اینا گفتند بعد از ظهربرمیگردیم.» وقتی چشمش به پول های روی میز افتاد گفت وای خدا! این ها برای چه این همه پول را دادند شما چرا گذاشتین روی میزتان؟ دردسر نشه آقا.»
عادل گفت «ـبرو آقای شریفان را بگو زود بیاد اینجا.»
پیشخدمت که هنوز چشمش روی پول ها بود گفت «کدام یکی راآقا، صندوق یا بازرسی؟»
عادل گفت «صندوق را. رئیس صندوق را زودتر بگو بیاد.»
با نظارت عادل با کمک دو کارمند دیگر لیست زندانیان زیر هزارتومنی آماده شد. همه شان را خبر کردند که وسایلشان را جمع کنند. غروب آزاد خواهند شد. زندانیان مفلوک ناباورانه به همدیگر نگاه کردند. ولوله بین زندانیان افتاد و شایعه به سرعت در زندان پیچید که از طرف دولت به خاطر شب عید بخشوده شده اند.
عادل مجبور شد بین زندانیان برود و توضیح بدهد. رفت و گفت
«یک عده از داش مشدی های میدان آمدند و پولی دادند و شما را آزاد کردند.»
نم نم باران تازه شروع شده بود که آن عده برگشتند. آقای کشباف درکریدور منتظر بود که آن ها برگردند تا هدف و انگیزه کارشان را بپرسد. سخنگو با دیدن آقای کشباف که یادداشتی دستش بود و مشغول شمردن و جمع زدن نفرات بود پرسید:
«داشی کار تمومه؟»
کشباف پاسخ داد «بلی تمومه ولی میخواستم بدونم منظورتان ازاین کارا چیست؟ ... »
سخنگو حرفش را قطع کرد و گفت
«مهم نیس داشم یه کمی دندون رو جیگر بزا ... چند نفرن؟»
کشباف که آخرین رقم را جمع زده بود گفت «هشتاد و شش نفر.»
مرد داد زد « مسّبتا شکر»
و صدایش توی کریدور پیچید.
مرد با ناباوری رو به دوستانش گفت
«می بینین! 86 نفر حالا بگیر با زن و بچه هاشون!»
بعد هر دو دستش رابهم زد و گفت « جل علا! پسر این که یه قشون میشه!» و رفتند توی اتاق عادل.
ازدحام و سر و صدای حیاط زندان غیرمنتظره بود. کارمندان اداره پشت پنجره ها ایستاده و تماشا میکردند. پاسبان ها آن عده را درحلقه خود تا در خروجی هدایتشان میکردند. دربیرون دو نفر درانتظار بودند و به هریک پولی میدادند برای سورسات شب عید. وقتی همگی مرخص شدند آن دو نیز دراتاق عادل به دوستان خود پیوستند.
این بار نیز سراپا به همان ترتیب که صبح ایستاده بودند جلوی میز عادل صف بستند. سخنگو در جعبه شیرینی را که یکی ازآنها روی میز گذاشته بود باز کرد و رو به عادل گفت
«آقای رئیس حالا من یک یک این دوستانم که از این لحطه «حاجی» شدند به شما معرفی میکنم. حاجی واقعی ها! نه از اونا که میرن اونجارا هم .... استغفرالله ... حالا بفرمایین کامتونا شیرین کنین. از رسول مچل شروع میکنم که شده حاج رسول» و یک شیرینی داد به رسول مچل و رویش را بوسید و گفت « قبول باشه حاج رسول.» به همان ترتیب با همه دوستانش روبوسی کرد و حاجی شدنش را تبریک گفت. تا نوبت رسید به خودش. رسول مچل نزدیک شد و یک نان خامه ای را به سخنگو داد. رویش را بوسید و گفت
«حاج عباس تو خیرات کردی و بانی این کارخیر شدی برامون. خدا پدر و مادرت را بیامرزه»
اشک درچشمانش حلقه زد.
سخنگو که احساس کرد سکوت غم آلود، فضا را متأثر کرده یکباره فریاد کشید
«دسته حاجی ها مرخص.»
و با تعظیم سر از اتاق عادل بیرون رفتند.
: برای مطالعه آثار این نویسنده از وبلاگ های زیردیدن کنید
.www.naghdha.persianblog
1 Comments:
مطلبتان را نخواندم. اما میخوانم و می آیم. با یک مطلب در مورد جمع خوانی داستان به روزم و منتظر شما........
Post a Comment
<< Home