نفرینُِِ مادر
هشت نه سالی از آن غروب دردناک گذشته است که مادر فرهاد درگورستان هایگیت درمیان جمعی بالاسرقبرفرزندش گرد آمده با پدرومادرسوگوارو سیاهپوش همدردی میکردند. پدر درمیان صحبت های متفرقه آن جمع هر از گاهی سر تکان میداد و زیر لب چیزی میگفت و مؤدبانه به حال و احوال پرسی های دوستان پاسخ میداد ، مادر اما، بیتاب و طاقت، نگاهش مات ومبهوت انگاری که در خود نبود. قلب پردردش هرلحظه آمادۀ انفجاروفریاد. گمان کنم که درآن بحران روحی، حس ناشناخته ای به سراغش آمده بود. به ناگهان از میان جمعیت خیز برداشت به سوی قبر فرزندش. افشین کنار دستم بود. بهش اشاره کردم که هوای مادررا داشته باش! جلو رفت پشت سرش درفاصلۀ نزدیکی ایستاد.
مادر درسال های قبل، روز سالگرد فرهاد درسکوت محض به سلام و احوالپرسی های میهمانانش باسکوت و صفا لبخند میزد، آن روز برخلاف دفعات گذشته توجهی به اطرافیان نداشت. کمتر سلام و احوالپرسی هارا میدید. اصلا نمیدید. نمیشنید. نگران حالش بودم. وقتی دیدم به سرعت بالاسر قبر فرهاد رفت، هول کردم.
پذیرائی ازمیهمانان که درهمان فضای باز ودرجوارآرامگاه فرهاد انجام میگرفت ، در شرف پایان بود و حاضران کم کم با خدا حافظی گورستان را ترک میکردند.
مادر را دیدم آرام آرام با خود حرف میزند. انگار داشت حمد و سوره میخواند. از تکان لب هایش لحظه ای شک کردم. نزدیک شدم. رنگ پریده بود. ازنگاه خالی و کمرمق و صورت ماتش به افشین که پشت سرش بود و صورت مادر را نمیدید اشاره کردم. نگرانی ام را فهمید. گفت دلواپس مباش. گهگاهی این حالت به او دست میدهد. دارد با خدایش حرف میزند. لبخندی به طعنه گوشۀ لبهایش نشست. مادر ناگهان فریاد کشید:
«خدایا انتقام پسرم را بگیر! »
آن عده که دور میشدند، با نگرانی برگشتند و مادررا دیدند.
صدای ناله و نفرین مادر درآسمان هایگیت تکرارشد. گذشت و رفت تا آنجا که جنایتکارجان فرهاد را گرفته بود. مادردر خلسه فرو رفته بود. وقتی به خود آمد سربالا گرفت مرا دید. صورت مهتابی ش خیس عرق بود و حباب های ریز و مخملی گیسوان خاکستری اش را پوشانده بود. چشم هایش برق میزد. با لبخندی گفت :
« با پسرم حرف میزدم.»
افشین را نگاه کردم که خیره به مادر بهتش برده بود.
صبح روز30 ام دسامبر2006 سرصبحانه بودم که ازبی بی سی شنیدم :«سحرگاهان امروز صدام دربغداد اعدام شد.»
روح فرهاد بازفت درپرواز بود. و فریاد مادرش درآن غروب غم انگیز در گورستان هایگیت لندن که در کاسۀ سرم پیچید. و لبخندش و چشم های نمناک و شادابش که میگفت با پسرم حرف میزدم.
میگفت و میخندید.
مادر درسال های قبل، روز سالگرد فرهاد درسکوت محض به سلام و احوالپرسی های میهمانانش باسکوت و صفا لبخند میزد، آن روز برخلاف دفعات گذشته توجهی به اطرافیان نداشت. کمتر سلام و احوالپرسی هارا میدید. اصلا نمیدید. نمیشنید. نگران حالش بودم. وقتی دیدم به سرعت بالاسر قبر فرهاد رفت، هول کردم.
پذیرائی ازمیهمانان که درهمان فضای باز ودرجوارآرامگاه فرهاد انجام میگرفت ، در شرف پایان بود و حاضران کم کم با خدا حافظی گورستان را ترک میکردند.
مادر را دیدم آرام آرام با خود حرف میزند. انگار داشت حمد و سوره میخواند. از تکان لب هایش لحظه ای شک کردم. نزدیک شدم. رنگ پریده بود. ازنگاه خالی و کمرمق و صورت ماتش به افشین که پشت سرش بود و صورت مادر را نمیدید اشاره کردم. نگرانی ام را فهمید. گفت دلواپس مباش. گهگاهی این حالت به او دست میدهد. دارد با خدایش حرف میزند. لبخندی به طعنه گوشۀ لبهایش نشست. مادر ناگهان فریاد کشید:
«خدایا انتقام پسرم را بگیر! »
آن عده که دور میشدند، با نگرانی برگشتند و مادررا دیدند.
صدای ناله و نفرین مادر درآسمان هایگیت تکرارشد. گذشت و رفت تا آنجا که جنایتکارجان فرهاد را گرفته بود. مادردر خلسه فرو رفته بود. وقتی به خود آمد سربالا گرفت مرا دید. صورت مهتابی ش خیس عرق بود و حباب های ریز و مخملی گیسوان خاکستری اش را پوشانده بود. چشم هایش برق میزد. با لبخندی گفت :
« با پسرم حرف میزدم.»
افشین را نگاه کردم که خیره به مادر بهتش برده بود.
صبح روز30 ام دسامبر2006 سرصبحانه بودم که ازبی بی سی شنیدم :«سحرگاهان امروز صدام دربغداد اعدام شد.»
روح فرهاد بازفت درپرواز بود. و فریاد مادرش درآن غروب غم انگیز در گورستان هایگیت لندن که در کاسۀ سرم پیچید. و لبخندش و چشم های نمناک و شادابش که میگفت با پسرم حرف میزدم.
میگفت و میخندید.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home