Tuesday, November 15, 2005

تله


با آقای وقار از سال ها پیش آشنا بودند. دردانشگاه لندن با برادرهمسرش همدوره و مدتی هم اطاق شده بودند. پای وقار از این طریق، به خانه بهزاد باز شد. بعد از خاتمه دوران تحصیلی، برای وقار کاری درحوالی لندن پیدا شد و داریوش، دراستخدام یک شرکت امریکائی به افریقای جنوبی رفت. با این حال آمد و رفت وقار درغیاب رفیقش به خانه بهزاد ، ادامه داشت. هر طوری بود آخرهای هفته سری به آن ها میزد. این دیدارهاش رد خورنداشت. اگرکارفوری فوتی هم داشت با عجله میامد و سرپا بعد از یک احوالپرسی کوتاه میرفت دنبال کارش. اما بیشتر اوقات می نشست و دو لیوان چای تازه دم میخورد و بعد بچه های بهزاد را برمیداشت میبرد پارک یا سینما. رویهمرفته جوان خونگرم و مهربانی بود. واز آنجائی که در لندن کسی را نداشت، بهزاد و اهل و عیالش او را مثل خانواده خودی پذیرفته بودند.
وقار، در وسط های هفته، یک روز غروب سر زده وارد خانه شد. با یک جعبه شیرینی. خیلی شاد و سرحال به نظر میرسید. بعد ازچاق سلامتی کوتاه، بدون مقدمه گفت عاشق شده است. بهزاد نگاه کرد به زنش که با سینی چائی و بیسکویت از آشپزخانه میآمد طرف آن دو که دراتاق پذیرائی نشسته بودند. بهزاد روزنامه را انداخت روی میز و منتظر ماند باقی خبررا بشنود. همسرش سینی را گرفت مقابل وقار و گفت مبارک باشه. نشست روی کاناپه و گفت حالا تعریف کن ببینم چه جوری عاشق شدی؟
- هیچی پریشب دیدمشان. دیشب هم رفتیم شام خوردیم و امروز یک مرتبه دیدم که عاشق شده ام. راستش را بگم همان روز که دیدم عاشقش شدم ولی گفتم دراین جور کارهای جدی نباید عجله کرد. اقلن یه بیست و چهار ساعتی باید صبر کنم . و حالا می بینم درست و حسابی عاشق شده ام.
فریبا بر بر نگاهش کرد و گفت همین!
آری دیگه مگه چه عیبی داره؟
عیبی که نداره، ولی دختر خانم چی؟
اوه، اونا دیگه نگو و نپرس . دیشب میگفت از همان لحظه که مرا دیده یک دل نه صددل عاشق من شده.
فتانه نگاهی به شوهرش کرد. تلفن زنگ زد، خانم خانه درحالی که میرفت گوشی تلفن را بردارد گفت :
این دختره حتما یه چیزیش میشه؟ مواظب باش !
وقار بلند شده بود که برود. بهزاد گفت چرا با این عجله. صبر کن فتانه صحبتش را تموم کنه بعد. گفت نه عجله دارم. با دست اشاره کرد به خانم خانه بای بای. فتانه کف دستش را گذاشت جلو گوشی تلفن گفت :
وقار، برو پرس و جو کن بعد، با این عجله که آدم زن نمیگیره پسر!
صدای بسته شدن در را که شنید، با گفتن ببخشید که شما را پشت تلفن معطل کردم. این دوست برادر من دیشب پریشب دختری را دیده و جا به جا عاشق هم شده اند. خندید. و به صحبت خود ادامه داد.

دوشب بعد، وقار آمد. یک دسته کارت دعوت دستش بود، برای عقد و عروسی درفلان هتل. فتانه که باورش نمیشد کارها به این سرعت جوش بخورد، احساس میکرد تله ای سرراه این جوان ساده دل گذاشته اند، با صدایی که بوی خشم میداد گفت :
پسر این چه کارییه با این عجله و دستپاچگی ! مگه عقلت را از دست دادی؟
وقار گوش کرده و تکرده از در بیرون رفت.
شب عقد و عروسی در هتل بزرگی برگزار شد، آقای عاقد آمد وعقد شرعی را خواند مهستی و وقار را بهمدیگر محرم کرد. رهگذر هم با ارکستر تازه شکل گرفته خود واقعا غوغا بپا کرد. از فارسی و ترکی و کردی و ارمنی و بندری خواندند و رقصیدند. و جماعتی از زورمستی گژ میشدند و مژ میشدند. هرچه بود شب خوشی بود اما فتانه همه ش رفته بود تو نخ عروس خانم و خانواده عروس. هی به بهزاد میگفت ببین تورا خدا ببین چکار میکنن؟ بهزاد که از شدت مستی چشماش آلبالو گیلاس میچید میگفت: من که چیزی نمی بینم . مگه اتفاقی افتاده؟ خوب زن حلالشه، داماد داره عروسا میبوسه، این کجاش بده؟ فتانه میگفت اونا که عروس و داماد نیستن همدیگه را میبوسن، حواست کجا رفته! اون دونفر احمد و ثریان. اون گوشه را دارم میگم نیگا کن ببین چیکار میکنه، اوا اوا ! وقار دسته چکش را آورده بیرون داره امضا میکنه، برو ببین مثل اینکه مسته حالی ش نیس. تا بهزاد بلند بشه، فتانه گفت بنشین دیگه دیر شد. عروس خانم چک را گرفت و داد به مادرش.
آخر شب گفتند که عروس و داماد میرن کازابلانکا برای ماه عسل.
چند روز بعد بهزاد از یکی شنید که وقار سخت مریض است افتاده تو رختخواب بیماری تک و تنها. رفت سراغش. وقار با دیدن بهروز گریه سر داد. مثل آدم های سرخورده به پهنای صورتش اشک میریخت. میگفت به من میگه فلانت کجه! من که سی و چند ساله اینا دارم هیچوقت ندیدم که کج باشه ولی مهستی بند کرده میگه این چیه تو داری کج و کوله! ماه عسل زهرمارم شد. دو روز ماندیم و برگشتیم چک سفید امضا از من گرفت. حساب بانک ام را خالی کرد. درحال حاضر کلی بدهی رو دستم گذاشته. دارم میمیرم . دیروز برادرش آمد و گفت رفت ایران و وکالت داده برای طلاق!

مدتی بعد خواهر فتانه که از ایران آمده بود، پرده ازآن ماجرا برداشت تعریف میکرد:
که مهستی ازشاگردانش بوده. پدرش فرستاده بود برای یاد گیری زبان به لندن پیش برادرش. احتیاج داشته به یک ازدواج رسمی که وقتی به ایران برگشت عذر موجهی داشته باشد برای عشقبازی های غیرمرسوم ش! خواستگارش از ثروتمندان تازه به دوران رسیده بود که با پدر مهستی درکارهای تجارتی پول پارو میکنند. چندی پیش عروسی با شکوهی براش گرفتند!


لطفا برای مطالعه آثار اين نويسنده از وبلاگ های زيرديدن کنيد.
www.naghdha.persianblog.com
www.ketabsanj.blogspot.com



0 Comments:

Post a Comment

<< Home