Sunday, November 27, 2005

بیستمین سالگرد خاموشی غلامحسین ساعدی



بیست سال پیش بود که در سحرگاهی سرد و ملال آورچشم ازجهان فرو بست. سه هفته دیگر پنجاه ساله میشد
اجل امان نداد. از تلخی های زمانه رهید. از غریبه ها، ازانبوه بی رگ و ریشه ها، از قماش بزک کرده ها و غرقه در رنگ و لعاب های مرسوم. بی اعتنا شده بود. بریده بود. یآس و واخوردگی، آثار دروغ و دورنگی های تحمیلی به خلوتش خزیده و موریانه درونش را میجوید. مهم تر، برباد رفتن آمال و تکرارشکست های ملی، چون آتشی که رو به سردی میرفت. میدید که در نگاه ها طرحی از سیاهی و تشییع وگودال قبرستان موج میزند. دو روز قبل از آنکه به بیمارستان بیفتد، بدیدنش رفتم. پدرخواب بود گفت بریم بیرون کمی قدم بزنیم. ازدم در راه افتادیم طرف پارک که پائین خانه اش بود. با بغض و نفرت گفت :
خسته شده ام از این هیاهوها ونیش های تازه به دوران رسیده ها. عجب غلطی کردم از ایران آمدم بیرون. مرد سپیدمویی را که ازسربالائی پارک به طرف ما میآمد نشانم داد گفت ببین این مردک را میشناسی؟ و رفت آن طرفتر پشت درخت که اورا نبیند. مرد مسنی بود مست. وقتی به من رسید ایستاد. نگاهی کرد و به راهش ادامه داد. غلامحسین پرسید شناختی؟ گفتم زارع بود. گفت آری ! و حالا من و او هردو در این خراب شده پناهنده ایم با حقوق یکسان!

دهه چهل بود رفته بودم تبریز. هر صبح میرفت به سیدآباد. روستائی زیبا و خوش آب و هوا، لمیده در پای کوه بلند شبلی. سرشام گفت صبح با هم بریم سیدآباد. گفتم تو برو من با یکی قرار دارم نزدیک ظهر بتو میرسم گفت آمدن به آنجا خیلی راحت نیست. باید منتظربشی ویکی دوجا ماشین عوض کنی و ... ادامه صحبت، به بالاخانه کشید که اتاق خواب آن دوبرادربود با منِ مهمان، واوج طنین آهنگ دلنشین روسینی «ریش تراش شهرسیویل» که فضا را پرکرده بود. تا نیمه های شب گفتیم و خندیدیم آخر سر اکبراززیرلحاف داد کشید بسٌه دیگه بحوابین داره صبح میشه! غلام گفت تو بگیر بخواب چکاربا ما داری. درجر وبحث آن دو بود که خوابم برد.
صبح با وانت دانشگاه رفت. و من ساعتی پس ازانجام کار، رفتم سیدآباد، تقریبا در سی کیلومتری تبریز، سرراه تهران از ماشین پیاده شدم. سراغ محل آموزشی را گرفتم. ماشینی سررسید و با آن رفتم تو.
راننده از من پرسید با چه کسی ملاقات داری؟ گفتم با ساعدی. گفت شما را تا به حال این طرف ها ندیده بودم. گفتم من ازتهران آمده ام. پرسید نسبتی با ایشان دارید؟ گفتم آری از بستگان ایشانم. داشتم کم کم ازپرس و جوهاش نگران میشدم. که جلو ساختمان درمحوطه ای تنگ که پارکینگ ماشین ها بود مرا پیاده کرد. خواستم ازش خداحافظی و تشکرکنم دقیق شدم به قیافه اش.آشنا آمد. پرسیدم اهل فلانجائی؟ گفت بلی. گفتم قیافه ات خیلی آشناست. چیزی نگفت. رفتم توی ساختمان.
سرو صدای آن روز شوم و خونین مرا هل داد توی کریدور. ساعدی ازیک راهرو کوچک انگار از دستشوئی بیرون میامد. وعده ای پیر و جوان زنده باد مرده باد گویان ازاین کوچه به آن کوچه درعرض خیابان فرو میرفتند. در آن سوز و سرما زیر آسمان صاف پائیزی، عده ای بیکار جلو خانه ای که به غارت رفته بود ایستاده بودند و تظاهر کنندگان را تماشا می کردند. صدای زنگوله ازگوشه ای بلند شد. کاروان شتر از کاروانسرا بیرون آمد. همه شان بار داشتند با سروصدای ساربانان و هی هی گفتنهای ریتم دارمردانی که شولای راه راه نمدی به تن داشتند راه افتادند به سمت شرق . جوانی از تظاهرکنندگان خواست مانع حرکت آن ها شود که مرد میانسالی ازهمان ها که جلو خانه به غارت رفته ایستاده بود داد زد:
آهای میرهاشم برو کنار بزا برن .
وجوان خودش را کنار کشید. ساربان که چوبدستی بلندش را بالا برده بود تفی انداخت رو زمین و چوبدستی را پائین آورد. کاروان درچشم اندازم بود که ازلابلای شترها و درختان لخت چیزی را درهوا دیدم به سیاهی میزد و با سر و صدا نزدیک میشد. اصغردست من و برادرش را گرفت گفت نترسین ها! و من بیشتر ترسیدم. گفتم چی شده مگه؟ برادرش گفت چی شده مگه داداش اصغر؟ اصغر گفت هیچی نگاش نکنین! و من کنجکاو شدم. اصغر رو به من گفت اگه بترسی مادرت روزگارمرا سیاه میکنه.
صبح آمد درخانه ما. به مادرم گفت میخوام برم پیش یکی از فامیلا بیرون شهر. برادرم سیروس نیز با من ست. آمدم او را هم ببرم. مرا نشان داد. سیروس همکلاسم بود. خوشحال شدم. مادرم گفت شهر شلوغه تو این شلوغی چه هوسی کردین شماها. اصغر گفت با ماشین خودم میروم. یک اتوبوس خالی. ومن راه افتادم.
سرو صدا نزدیک شده بود . سربریده وخونالودی درنوک چوب بلندی تاب میخورد. عده ای شادی کنان در اطرافش میرقصیدند وهلهله میکردند. سربریده نشسته بود توی چشم هایم. از پریشب که پیشه وری و سران حکومت شهررا رها کرده و به شوروی رفته اند؛ اوضاع بهم خورده. صدای تیراندازی لحظه ای قطع نمیشود. شهر بوی خون و انتقام گرفته سگ صاحبش را نمیشناسد. قشون تهران هنوز به تبریز نرسیده. سرم گیج رفت. اول بار از حاج ملاعلی واعظ شنیدم در روضه خوانی. خانه خودمان که با آمدن روسها مراسم عزاداری آزاد شده بود. حاج ملاعلی میگفت روز عاشورا قشون یزید سر امام حسین را بالای نیزه زدند و درمیان دهل وهلهله اوباش از کربلا بردند تا شام پیش یزید. میگفت عربها با این وحشیگری، نام امام حسین را ابدی کردند. سربریده توی چشم هایم میغلتید. افتادم زمین. اصغر داد زد مگه نگفتم نترسین. برگشت دید برادرش خودشا خیس کرده از پاچه شلوارش شر شر آب میریزه رو کفش هاش.
راننده وقتی ازماشین پیاده شد سلانه سلانه رفت پشت ساختمان. چوب.بلند دستش بود که سر بریده و خونالود علی قهرمانی را درآن ازدحام میچرخاند و با صلوات های بلند به تمام اجنبی پرست ها دشنام میداد.
از غلامحسین پرسیدم این راننده را میشناسی؟
گفت سابقا درشهربانی بوده. وقتی ماجرا را تعریف کردم. گفت آقاجان نیز همین را میگوید.

از پشت سر، مرد را نگاه کرد که گژ ومژ راه میرفت و کوچک میشد. آه سردی کشید وگفت: سی سال گذشت ازآن روزها. بیخود و بی جهت. بیشتر. شایدم بیشتر. از دست آدمکشها فرار کردیم اینجا. اینجا هم ول کن نیستند! به فکر فرو رفت. وخیره شد به نقطه ای ازغروب که نزدیک میشد. به سرعت برگشت رو به من و گفت «زرتیشن». گفتم همه مان در این غربت ... گفت نه خیر، من زودتر. اما نه ... باید حساب این مادر ... ها را رسید. زردی چشم هایش در نور غروب پائیزی، هول وهراس بیماری اش را به جانم ریخت. زیرچشمی نگاه تیزی کرد. فهمیده بود. بی حوصله گفت بریم. برگشتیم. بین راه همه ش سکوت بود. کلید انداخت و در خانه را باز کرد. یکراست رفت آشپزخانه دو گیلاس برداشت و تا نیمه با ویسکی پرکرد. یکی را داد به من. تا آمدم بگم مقداری آب بریز، باگفتن چمس، گیلاس را بالا برد. سیگاری روشن کرد و گفت بریم پیش آقاجان. بیداراست.
هوا تاریک شده بود. تا دم در بدرقه کرد. قرار هفته بعد را گذاشتیم . انگار میدانست. ولی من نه. هرگز. هرگز فکر نمی کردم آخرین دیدار است .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home