Saturday, November 05, 2005

در تاریکی ...

نم نم باران تازه شروع شده بود. بهنام عجله داشت زودتر برسد خانه ماشین را بردارد و برود خرید. هوا داشت تاریک می شد که خانمش تلفن کرد و گفت با والدین وبچه ها ازشهرستان راه افتاده اند تهران. آقاجون میگه شام نخوری تا ما به رسیم. یک شیشه ار آن خانگی ها برات داره میاره!
در فکر تهیه شام و خرید بود و تر و تمیز کردن خانه که درغیاب همسرش همه جا بهم ریخته بود. غرق این افکار به شنیدن نالۀ زنی که فریاد میکشید و کمک میخواست، پایش شل شد و ایستاد و درتاریکی اطرافش را پائید. متوجه کوچۀ ماشین رویی شد که نور ضعیف چراغ عقب اتومبیل درانتهایش گم شد. بهنام پیچید تو کوچه و با صدای بلند گفت کجا هستی خواهر؟ زن گفت پیج کوچه دم تیر چراغ رو زمین افتاده ام الهی خیر ببینی به دادم برس دارم میمیرم! بهنام با عجله دوید و زنی رادید افتاده پشت تیر چراغ و مینالد. چراغ لامپش خاموش بود. زیر سایه تاریک، صدای ضعیفی گفت ماشین بهش زد و فرار کرد. میگفت چنان کوبید به این طرف بدنم که نمیتوانم بلند شم. کمک کن برادر مرا برسان به ارژانس! با احتیاط زیر بغل زن را گرفت و بلندش کرد انداخت رو دوشش تا سرکوچه. وقتی که گرمای تن زن و سینه های برآمده ش چسبید به شانه اش پرسید این دوربرا که ارژانس نیست خواهر؟ زن مینالید آخ دارم میمیرم آی بر پدر وجد و آبادت لعنت مرا به این روز انداختی. بهنام دلداری اش میداد و میگفت تحمل کن خواهر میرسی دکتر میبینه خوب میشی و زن با فشار سینه اش میگفت آخ که دارم میمیرم برادر ....
گرمای تن زن زیر پوست ش خلیده بود که رسیدند سر کوچه و تاکسی خالی زیرپایشان ترمز کرد. راننده پرسید کجا؟ بهنام گفت آقا لطفا این خانم را فوری برسانید دکتر. یک نامردی بهش زده و دررفته!
راننده گفت بیارش بالا.! بهنام تصادف دیده را گذاشت روی صندلی عقب ماشین در را بست و رو به راننده گفت خدا عمرت بده برادر و راه افتاد.
راننده گفت کجا وایسا بینم. از پشت فرمان کنده شد و آمد پائین.
زن را همین جوری رها میکنی و در میری نا لوطی! مگه هرته!
بهنام توضیح داد که من عجله دارم و الانه همسر و خانواده اش از راه میرسند باید برایشان شام تهیه کنم و ... راننده گفت این قصه هارا واسه عمه جونت بگو پدر ... زن مردم را بی سیرت کردی و حالا واسم قصه میبافی و یقه بهنام را چسبید و کوبید به ماشین.
بهنام رو کرد به زن با تمسخر گفت :
خانم ببین این آقا چی میگه؟
چشمتان روز بد نبیند که خانم فریاد کشید:
آقا مرتضی خوب شد که شما رسیدید، خدائی شد والا این پدر سوخته داشت مرا به زور اغفال میکرد ببین چکارم کرده و ازچاک بالای پیرهن گوشه ای از سینه اش را نشان داد که ببین مرا به چه روزی انداخته اینجامو گاز گرفته بی حیا!
بهنام که تازه متوجه ماجرا شده بود گفت آقا به پیر و پیغمبر قسم این خانم دروغ میگوید من به ضجه و ناله ایشان رفتم توی کوچه و دیدم افتاده زمین گفت مرا برسان ارژانس قلم دوش کردم آوردم تا سرکوچه که شما رسیدید ...
راننده مثل یک شوهرغیرتی گریبان بهنام را گرفته بود و یک ریز فحش های چارواداری نثارش میکرد. لحظه ای سکوت کرد و بعد از آتش زدن سیگاری گفت :
حالا میبرمت کمیته این بلبل زبانی را انجا بکن مردک بی آبرو! خب بهش میگفتی خانه خلوته بریم هان ... حالا یک خانه خلوتی بهت نشان میدم که سال ها آب خنک بخوری و دیگه دنبال ناموس مردم راه نیفتی مثل سگ حسن دله!
بهنام افتاد توی دست و پای مرد آقا بخدا این خانم دروغ میگه دروغه من زن و بچه دارم وهمین حالاها ممکنه از راه برسن . عجب غلطی کردم و زن مینالید پدر سگ بیشرف به من میگفت خانه خلوته کسی نیست هرچی بخوای میدم بده دیگه! بده دیگه ! بده راهتا بکش برو بیناموس .
بهنام دست کرد توجیبش هرچی داشت گذاشت کف دست مرد. مرد گفت مگه من این کاره ام که با پول مرا فریب میدی مرد حسابی! و اسکناس ها را گذاشت تو جیبش . و نشست پشت فرمان.
بهنام برگشت که تفی بیندازد تو صورت زن، دید آن طرف خیابان سرش را برده توی یک ماشین و با راننده سواری سرگرم صحبت است .
تحقیر شده، با لب و لوچه آویزان راه افتاد طرف خانه. زن را دید کنارراننده سواری، سیگاری برلب داشت . و تاکسی، سایه به سایه دنبالش میرفت .


لطفا برای مطالعه آثار این نویسنده از وبلاگ های زیردیدن کنید.
www.naghdha.persianblog.com
www.ketabsanj.blogspot.com

0 Comments:

Post a Comment

<< Home