درنمایشگاه
پدرش از ملاکین بزرگ شمال بود. با خواهرش درمدرسه آزرم آشنا شده بود. هفته ای چند بار کنار خواهرش میدید. دختر سر سنگینی بود که به کسی محل نمیگذاشت. غرور عجیبی داشت. خواهرش میگفت فرانک دختر متکبر و نجوشه که تحملش سخت است. فرشید چند بار خواسته بود دلبری کند که محل نگذاشته و با بی اعتنائی اش اورا چزانده بود. فرشید بین دخترهای محل کشته مرده زیاد داشت. مثل خروس گردن میکشید و به خود میبالید. روزی زنگ درخانه به صدا درآمد و فرشید وفتی دررا بازکرد با دیدن فرانک با دستپاچگی گفت سلام… سلام کردم … که دختر بی اعتنا رفت طرف اتاق خواهرش. خواهر از پشت پنجره از نگاه فرشید ، دلش سوخت. نگاه حسرتبار فرشید روی پاهای لخت وکشیده و رانهای نرم و برآمده که زیر لباس بهاری میرقصید وخرامان دور میشد، لحظه ای از دل سنگی فرانک برآشفت . در باز شد و آن دو همدیگررا درآغوش گرفتند.
در نمایشگاه نقاشی برخلاف روزهای قبل، آن روز جای سوزن انداختن نبود. فرانک درحلقۀ خبرنگاران به پرسش های آنان جواب میداد. فرشید با دیدن«مرفی» - خبرنگارهنری که شایع بود، بعلت سماجت خاصی که درشکافتن مسائل و بیشتر برای تحقیر هنرمندان داشت - درمقابل فرانک خوشحال شد. از دلش گذشت ] حالا همین حبرنگار پوستتو میکنه دلم خنک میشه[ باسرعت به حلقۀ آن جمع نزدیک شد. مرفی با نشان دادن یک تابلوی رنگ آمیزی شده درمتن مات، از فرانک پرسید که عده ای میگویند این یک طرح انقلابی و ریش و کلاه نماینده طرز فکرخاصی ست … ازنگاه سنگین و معنی دار فرانک، خبرنگار نگاهی به تماشاگران انداخت و گفت منظورم اینست که … اطرافیان تکان خوردند و با مشاهده سکوت و ناراحتی مرفی همدیگررا نگاه کردند. فرانک که متوجه بود خبرنگار قافیه را باخته ولی نمیخواست باعث سرافکندگی اش شود گفت آن عده را که اسم بردید دنبال هنر نیستند. هنر با شعار و هیاهو سازگار نیست. شناختن و درک هنر، نیاز به وسعت فکر و اندیشۀ سالم دارد. و مهمتر قوٌۀ تمیز. مکثی کرد که سنگین بود. خیره شد به خبرنگار با لحنی پر از اعتماد به نفس گفت: این فاصله را ببینید. فاصله بین ریش و صورت را و کلاه را که بین سر و کلاه فاصله است هر دو درحال جدائی و دورشدن هستند. خبرنگار با چشمان گشاد نزدیک شد. عده ای ازپشت سرش سرک کشیدند. خبرنگار غافلگیر شده بود. خیره شد به تابلو و بعد مثل شاگردی در مقابل استاد به احترام ایستاد.
فرانک میگفت: اینها حصار فکراست - اشاره به ریش و کلاه - و ابزارجذب وجلب عوام. هنر کهکشانها را به کلاس های درس و پشت میز دانشگاه ها کشانده و انسان را به اعماق دریاها. نمایش شگفتیهای جهان با اندیشه میسر است. ریش و کلاه بزک ساده دلان است. عریانی انسان در آغوش … فرانک را دید دربستر خواهرش درآغوش هم، با نوک زبان؛ پستان خواهرش را لیس میزد. … ستایش زیبائیهای طبیعت از مواهب … آفرینش است و لذت از زندگی؛ رود جاری … هستی را جاودانه میسازد.
به صدای کف زدن حاضران، ازپشت پردۀ اتاق خواب خواهرش پرت شد به حلقۀ خبرنگاران و فرانک را دید که با غرور و وقارهمیشگی با بدرقه و هلهلۀ تماشاگران از در بیرون میرفت.
در نمایشگاه نقاشی برخلاف روزهای قبل، آن روز جای سوزن انداختن نبود. فرانک درحلقۀ خبرنگاران به پرسش های آنان جواب میداد. فرشید با دیدن«مرفی» - خبرنگارهنری که شایع بود، بعلت سماجت خاصی که درشکافتن مسائل و بیشتر برای تحقیر هنرمندان داشت - درمقابل فرانک خوشحال شد. از دلش گذشت ] حالا همین حبرنگار پوستتو میکنه دلم خنک میشه[ باسرعت به حلقۀ آن جمع نزدیک شد. مرفی با نشان دادن یک تابلوی رنگ آمیزی شده درمتن مات، از فرانک پرسید که عده ای میگویند این یک طرح انقلابی و ریش و کلاه نماینده طرز فکرخاصی ست … ازنگاه سنگین و معنی دار فرانک، خبرنگار نگاهی به تماشاگران انداخت و گفت منظورم اینست که … اطرافیان تکان خوردند و با مشاهده سکوت و ناراحتی مرفی همدیگررا نگاه کردند. فرانک که متوجه بود خبرنگار قافیه را باخته ولی نمیخواست باعث سرافکندگی اش شود گفت آن عده را که اسم بردید دنبال هنر نیستند. هنر با شعار و هیاهو سازگار نیست. شناختن و درک هنر، نیاز به وسعت فکر و اندیشۀ سالم دارد. و مهمتر قوٌۀ تمیز. مکثی کرد که سنگین بود. خیره شد به خبرنگار با لحنی پر از اعتماد به نفس گفت: این فاصله را ببینید. فاصله بین ریش و صورت را و کلاه را که بین سر و کلاه فاصله است هر دو درحال جدائی و دورشدن هستند. خبرنگار با چشمان گشاد نزدیک شد. عده ای ازپشت سرش سرک کشیدند. خبرنگار غافلگیر شده بود. خیره شد به تابلو و بعد مثل شاگردی در مقابل استاد به احترام ایستاد.
فرانک میگفت: اینها حصار فکراست - اشاره به ریش و کلاه - و ابزارجذب وجلب عوام. هنر کهکشانها را به کلاس های درس و پشت میز دانشگاه ها کشانده و انسان را به اعماق دریاها. نمایش شگفتیهای جهان با اندیشه میسر است. ریش و کلاه بزک ساده دلان است. عریانی انسان در آغوش … فرانک را دید دربستر خواهرش درآغوش هم، با نوک زبان؛ پستان خواهرش را لیس میزد. … ستایش زیبائیهای طبیعت از مواهب … آفرینش است و لذت از زندگی؛ رود جاری … هستی را جاودانه میسازد.
به صدای کف زدن حاضران، ازپشت پردۀ اتاق خواب خواهرش پرت شد به حلقۀ خبرنگاران و فرانک را دید که با غرور و وقارهمیشگی با بدرقه و هلهلۀ تماشاگران از در بیرون میرفت.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home