Wednesday, September 14, 2005

عَلَم حاجی



شیخ احمد بعد ازآن بد بیاری، به هر دری زد نتوانست کاری پیدا کند. عکس وطوماری ازکارهای خلافش با شرح و تفصیلات در روزنامه ها آبروئی برایش باقی نگذاشته بود. به حکم دادگاه ویژۀ روحانیت اموالش رااز دستش گرفته بودند.، محکوم به خلع لباس شده بود. تنها کمک دادگاه، بنا به تقاضای همسرش آن هم به علت داشتن چهار دختر، خانۀ کوچکی در یکی از محلات پرت و دور افتاده شهردر اختیارش قرار دادند. شیخ احمد به محض ورود به آن خانۀ محقر، سردر خانه را با این شعر عبرت انگیز اراسته بود:
روزگار است آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد چرخ بازیگر ازاین بازیچه ها بسیار دارد.
اهل محل که عکس اورا درروزنامه ها دیده بودند با دیدن این مرد لاغر اندام با آن تابلو، بهمدیگر رساندند که چارچشمی مواظب آشیخ باشند. غضنفر که همسایه دیواربه دیوارش بود. گفت «شیخ بیکار نمیماند به زودی از این محل میرود. ما چه داریم که از ما بزند!» رحیم دراز با لهجه غلیط ترکی گفت :
« خیال میکنی ملا جماعت از آب کره میگیره !»
دیوار آن طرفی شیخ احمد، خانۀ مردی بود عزب اغلی، با یک وانت بار قراضه. هرروز صبح میرفت میدان تره بار وانت را پرمیکرد با سبزی و میوه و برمیگشت به محل تا ظهر هرچه داشت میفروخت و بعد از طهر هم میرفت مسافرکشی.
شیخ هر از گاهی با وانت بارش این طرف و آن طرف میرفت. درهمین آمد و رفت ها بود که طرح دوستی با او ریخت واز زیرزبانش کشید که مقداری اندوخته دارد و میخواهد به زودی به زیارت خانه خدا برود . پرسید مگه تو حاجی نیستی؟ گفت نه خیر آقا من ازآن حاجی مفتکی یا هستم. شیخ گفت فهمیدم عید قربان به دنیا آمده ای و هر دو خندیدند. حاجی گفت اما خیلی دلم میخواد به مکه مشرف شده حجرالاسود را ببوسم!
شیخ احمد ضمن نصیحت به حاجی گفت :
«تو قبل از حج رفتن باید ازدواج کنی. ازدواج واجب تر ازحج است. اول تشکیل خانواده بعد حج. این دستور خداست. مرد عزب هرقدمی که برمیدارد، ملائکه ها به شمارۀ ذرات خاک زیرپایش لعن و نفرین میفرستند بهش. »
گفت و گفت تا مرد از شور مکه و حجرالاسود افتاد.
شیخ، رفت سراغ خانوادۀ مهشید که ازسالها پیش با خانواده اش آشنا بود. در یک صحبت مقدماتی والدین مهشید را برای ازدواج دخترشان با حاجی آماده کرد. شب هنگام که حاجی موتوروانت باررا خاموش میکرد، شیخ. درکوچه را باز کرد .و بعد از سلام و علیکی کوتاه گفت:
«خبرخوشی برای تو دارم.»
درآستانه درخانه ایستاد و گفت :
«عجب مرد خوش شانسی هستی.» حاجی تا آمد بپرسد چی شده؟. دررا بست و رفت تو. حاجی با دهن باز چند لحظه ای خیره شد به در بسته وقتی دید خبری نشد، با گفتن خیراست انشاءالله کلید انداخت و رفت تو. اما آن شب از ذوق شنیدن خبرخوش خوابش نبرد. خیلی طول کشید تا پلک هایش سنگین شد و درخواب شیرینی فرورفت.
شیخ، فردا غروب نشست توی وانت بار و برای حاجی تعریف کرد که:
«دختر عفیفه ای سراغ دارم از یک خانواده ثروتمند که تنها وارث آنها یک دختر منحصر به فرد است.خانه و ملک و ... .والدین پیر که تأخیر فوت هم دارند. تو دندان رو جیگر بذاری هر دو از دنیا رفتند مال منال و ثروتشان مال تو خواهد بود.»
حاجی رفت تو فکر و گفت: « این دختر حتما عیب و ایرادی دارد که با این همه ثروت کسی تا بحال سراغش نرفته .گیرش کجاست و عیبش چیست؟»
- اندکی عقب مانده است اما دیوانه نیست .نوعی معلول است. از آن معلول ها که درظاهر هیچی پیدا نیست.
حاجی پرسید: « میتونه راه بره خم شه و دولا شه و ... شیخ پرید وسط حرفش گفت «میگه میخنده آشپزی میکنه اما کمی عقب مانده ذهنی ست. ایراد ش چشمگیر نیست اصلن و ابدا.»
روز معارفه فرا رسید. حاجی شال کلاه کرد و همراه شیخ راه افتادند طرف خانه مهشید. حاجی با دیدن خانه رو به شیخ گفت:
« آشیخ تورا به حان مولا راستش بگو برام طعمه نذاشتی؟»
شیخ ایستاد نگاهش کرد و گفت:
«آخه مرد حسابی تو چی داری که برات نقشه بکشم. من کارم احسان و ایثار در راه خدا وبندگان رستگار و با ایمانشه مثل خودت، من همیشه ... » پیشخدمت در را باز کرد و شیخ نتوانست باقی حرفش را بزند.
روز عقد کنان، شیخ با خواندن صیغۀ شرعی آن دو را محرم کرد. اما دراین مدت بخشی از پس انداز حاجی را ازچنگش ربوده بود. همچنانکه مبلغ کلانی از والدین مهشید نصیبش شده بود.
بنا به صلاحدید شیخ، حاجی داماد سرخانه میشد که طبعا کمک و رسیدگی به والدین سالمند مهشید را نیز دربرمیگرفت.
حاجی غرق ناز و نعمت شده بود. اتاق خوابش پر ازگل میخک و رختخوابش از پرقو بود. هر صبخ دوش میگرفت. سرهفته به سلمانی محل میرفت. ادوکلن میزد. و لباس اطوکشیده تنش میکرد. پیشخدمت خانه کفش های حاجی را برق میانداخت. سرمیزغذاخوری می نشست و با قاشق و چنگال غذا میخورد.با ماشین مدل بالای مادر مهشید با همسرش برای خرید و گردش میرفت.
به پیشنهاد شیخ، حاجی خانه قبلی را به دختر و داماد شیخ که به تازگی ازدواج کرده بودند واگذار کرد.
سالی نگذشت که مهشید یک پسر زائید. حال روحی مهشید رو به بهبود رفته بود. دکتر از میزان داروها کاسته بود به شوخی و جدی میگفت : من دیر فهمیدم دوای اصلی تو «علم حاجی» بوده.
بچه دو ماهه بود که پدر مهشید دارفانی را وداع گفت. درمراسم تدفین وروزهای ختم وعزاداری، شیخ سنگ تمام گذاشت. در و دیواررا به ضجه و ناله درآورده بود. هفته ای نبود که به این بهانه شیخ و اهل و عیالش سر سفره آنها حاضرنباشند. تا اینکه مادرمهشید صیغۀ شیخ شد. و پیرزن شنگول و سرحال میگفت و میخندید. میگفت:َ
«شیخ احمد برای من جفت شیرینی ست.» مهشید که از رفتار مادر دلتنگ بود با سکوت سنگین درخلوت میگریست و از پایان کار به خود میلرزید.
دوسال بعد مادر نیز مرحوم شد. درمراسم شب هفت مادر، شیخ احمد با ارائه سندی به مهشید گفت:
«به عنوان ناپدری همیشه از تو حمایت خواهم کرد این وطیفۀ شرعی من است.»
مهشید خواند:
دارائی آقای مالک ازمنقول و غیرمنقول، در محضر شماره ... به شیخ احمد اسلامی واگذارشده است.

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

رضا جان سلام خوبی آقا؟ این پست آخری اندکی نامنظم بود مداخله کرده و فکر می کنم درستش کردم.
با سلام خدمت خانم
قربانت
ایرج

8:20 AM  

Post a Comment

<< Home