Thursday, June 16, 2005

پریسا


مجروحان جنگی که دراثر بمبهای شیمیائی درجبهه های جنگ ایران و عراق به سختی آسیب دیده بودند، در کرامول هاسپیتال لندن تحت معالجه بودند. پریسا همراه تیم وارد اتاق شد. بالاسر مریضی رسید که مثل تیکه گوشتی به وضع ناهنجاری از پشت آویزان بود. با دیدن تابلو بالاسرش تکان خورد. خیره شد به سر و تن مجروح. هیچ گونه نشانی ازآن یادها نبود.
درسالن انتظاربیمارستان، چند ایرانی را دید با روسری وچادر، ازدرون رنگ و بوی هموطنان که میگذشت؛ شنید یکی گفت این خانم چقد شبیه پریساست!
پریشان بود. خیره به تابلوی زیبائی قهوه را سرکشید. گرمای دستی درآستین لختش لغزید و لبخندی شیرین از عشقی تازه شکفته. سال سوم دانشکده بودند. اول امیرعلی عاشق شد و دوهفته بعد پریسا. پدر امیر که دربازار بزرگ طلافروشی داشت ازشنیدن خبرکم مانده بود سکته کند، از سالها پیش، دختر یکی ازمتدینین بازار رابرای پسرش درنظر گرفته بود. منتظربود پسرش بعد از دکترشدن عروسی مفصلی راه بیندازد. سه ماه چک و چانه زدند تا از خر شیطان پائین آمد به شرطی که هرچه زودترعروسی کنند. نامزد بازی وقرتی بازی توکارنباشه. یکبار سرپسرش داد کشید «حواسّت جمع باشه نمیذارم خانه و زندگی ام را به نجاست بکشین!». پریسا پذیرفت. گفت باید زندگی مستقل داشته باشند. خانه کوچکی در پائین شهر داشتند دراختیارشان گذاشته شد. زندگی شیرین بود. هرروز دردانشکده بودند و آزمایشگاه و سالن تشریخ، سرکلاس و سرگرمیهای تحصیل تا انقلاب شد.
تعطیلی دانشگاه پریسارا خانه نشین کرد. و امیرعلی با نمایش های حکومت زیر و رو شد. شبی با اسلحه آمد خانه. کم مانده بود که پریسا زهره ترک شود. پرسید این چیه بستی به کمرت؟ شوهر بدون اینکه جواب بدهد رفت سرحوض و وضو گرفت آمد توی اتاق کیفش را بازکرد سجاده ای بیرون آورد و پهن کرد و به نماز ایستاد.
پریسا حیرتزده نگاهش میکرد. نمازش که تمام شد گفت شما هم باید ازاین به بعد نمازبخوانید مثل یک زن مؤمنه. پریسا که فکر میکرد سربه سرش میگذارد با خنده گفت مبارک باشه؟ امیر با خشم فریاد کشید دیگه تموم شد. همون که گفتم باید ازفردا صبح شروع کنی و بی چادرهم پاتو بیرون نمیذاری. آقا اومده برای اجرای دین محمدی! بعد اونها را هم ازدر و دیوار جمع میکنی! اشاره به تابلوهایی بود که پریسا کشیده بود. اسم مرا هم بعد ازاین علی صدا میکنی، علیِ خالی امیر بی امیر!
پریسا که فکرنمیکرد،شوهرِ مثلن روشنفکرش به این سرعت بهم بریزد، به فکر فرو رفت. تا این که روزی پای صحبت نشستند. امیرگفت همه چیز دراین کشور زیر و رو شده ماهم باید خود را به قول امام متحول کنیم. پریسا گفت اینکه تحول نیست عقب گردحساب شده ایست به زمانۀ عُمروعلی. این ها حامل جهل وعقب ماندگی اند برای چه دانشگاه ها را بستند؟ برای چه زنها را سنگسار میکنند؟ برای چه معترضان، حتا مردم عادی را بدون محاکمه اعدام میکنند؟ اینها برای قدرت آمده اند؛ برای دارزدن اندیشه و فکر آمده اند، امیر چرا حالی ت نیست! چرا به فکر مردم نیستی چرا به فکر زندگی سالم نیستی.
تلفن زنگ زد و مردی ازآن طرف حاج علی آقا را میخواست! پریسا با تعجب، گوشی را داد به شوهرش. شنید که ... بلی درسته محسن ... بلی پسرخواهرمه ... درسته ... خدا به شما هم اجر بدهد ... و گوشی را گذاشت. این چه زبانیست تازگیها پیش گرفتی امیر؟ اصلن بوی مسجد میدی چرا ریشتا اصلاح نمیکنی. هرچه گفت اثرنکرد. فردا صبخ مادر با گریه و زاری خبر آورد که محسن را اعدام کردند. پریسا رنگ باخت ؛ تا خورد و ازحال رفت.
و به ناگهان گم شد. پریسا گم شده بود.

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

جالب بود. موفق باشی

12:44 PM  
Blogger رضا اغنمی said...

خاطراتچی گرامی: ممنون ازشما. برای شما موفقیت آرزو می کنم.

10:54 AM  

Post a Comment

<< Home