Friday, June 10, 2005

دختر همیسایه

مادر سرنماز بود. داشتم برای امتحان فردا کتاب را مرور ميکردم. زنگ درخانه به صدا درآمد. خواهرم با برادر کوچکم بيرون بودند با دخترخاله رفته بودند سينما. ميدانستم که آنها کليد دارند. خواستم بلند شوم مادر با گفتن الله اکبر مرا ميخکوب کرد. عادتش بود هروقت سرنماز ميخواست مارااز کاری بازدارد با يکبار الله اکبر گفتن تکليف مارا روشن ميکرد. زنگ دوم طولانی تر شد. مادر اين بار بادست اشاره کرد برو ببين کيست. اين هم قراردادی بود که قبلا به همه بچه ها اخطار کرده بود. رفتم ازپشت درپرسيدم کيست؟ بهترين آهنگ موسيقی دنيا درگوشم پيچيد. دستپاچه شدم. «منم ، فتانه درا بازکن سيروس!» قلبم به تپش افتاد. با دستهای لرزان در را بازکردم. دو چشم ترسانم رو سايه ليموهای ترد و لرزانش گر گرفت. فهميد. با نوک زبان لب بالا را ليسيد . بازتر شد. درحالی که سينی را طرفم گرفته بود عطر خوشی ازچاک پيراهن يقه بازش رو صورتم پاشيد. گفت چرا ديروز مرا ديد ميزدي؟ دهنم خشک شد. فقط نگاهش کردم . راستی چه بايد ميگفتم در آن لحظه؟ گفت عوض اين که لال بشی يه خورده جلو چشای هيزت را بگير. تابستونه هر روز بايد تو حوض شنا کنم. دفعه ديگه اگه زاغ مرا بزنی به بابام ميگم!
چشمهام رو نوک پاهام بود که از دهنم دررفت چشم! گفت منو نيگا کن! با حسرت نگاهش کردم. انگار ازنگاه پرتمنای من دلش به رحم آمد. گفت حالا شدی پسر خوب. يه تکه آقا! گفتم به شرطی که به آقاجونت نگي. - بابای فتانه بازرس فرهنگ بود. يکبار که آمده بود دبيرستان ما برای بازرسي، آقا مدير چنان جفت کرده بود که بچه ها بعدا براش دست گرفتند. - گفت نه ديگه وقتی تو پسرخوبی بشی به هيشکی نميگم.
وارد راهرو شد. سينی را گذاشت روی ميز. صورتش را آورد جلو. گفت پس بيا جلو ببوسمت! و مرا بوسيد. من که تازه متوجه شده بودم فتانه را بغل کردم و سرم را گذاشتم رو سينه اش که نرما و حرارت ليموهای نو شکفته اش مرا حالی به حالی ميکرد. ناگهان مثل مارگزيده ها مرا رها کرد و رفت. ترسم گرفت ازاين رفتار و ترک ناگهانی اش.

مادرنمازش را تمام کرده بود. با تسبيح ذکر ميگفت. سينی را با کاسه آش نذری گذاشتم گوشه اتاق. نگاهم رفت به صورت نجيبانه اش که اشگ ميريخت. ازوقتی که پدر جوانمرگ شده، هرغروب دلتنگی هايش را سرنماز با خدا درميان ميگذارد اما کمترديده شده که گريه کند! خواستم بگويم که همسايه آش نذری فرستاده نگفتم.

فردا بعدازظهر از سروصدای آن طرف ديوار وسوسه شدم. هرکاری کردم نشد. ازپشت پنجره دزدکی نگاه ميکردم به حياط همسايه. فتانه دراز کشيده بود کنارحوض با تن لخت زير آفتاب. اما انگار مواظب پنجره بود و زير چشمی دلهره هايم را ميپاييد. من که غرق تماشايش بودم به دستی که مرا پس ميکشيد ازجايم پريدم. صدای مادر توگوشم پيچيد!
بی حيا مگه به فتانه قول ندادی که ديگه ازاين کارا نکني!

5 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام
جالب بود موفق باشی
به من سر بزن http://www.babak007.blogfa.com

4:57 AM  
Blogger Unknown said...

چند تا از داستانهای آخر شما رو خوندم...کوتاه و کامل مینویسی...باز هم میام و میخونم

1:24 AM  
Blogger رضا اغنمی said...

از لطف شما متشکرم. باز هم سر بزنید. رضا

10:47 AM  
Anonymous Anonymous said...

Fantastic!
مختصر و مفيد!
فقط يك مقدار عجله توش حس ميشه!

5:29 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام
ببینید مادرهایمان از نیازخا وکمبود هایمان با خبرندو می دانند که ما نیاز هایی داریم
ولی نمی دانم چرا جامعه اجازه ارتباط صحیخ را نمیدهد

12:42 AM  

Post a Comment

<< Home