نگاه
جوان بلند بالائی بود با صورت مطبوع، با ظاهری به ساده متواضع. اول بار دریکی از میخانه های خیابان زند دیدم که آن سال ها پاتوق روشنفکران شیراز بود وهرغروب عده ای ازمعلم ها، جوانان و هنرمندان از هرطبقه آنجا جمع می شدند. دراین محفل بیشتر صحبتها دورمسائل روز میچرخید که اکثرا بودار بود. روزی از نگاه مشکوک جمشید که زیرچشمی مواظب میز کناری بود پرسیدم «چرا صدایت را بالا پائین میکنی؟» با اشاره چشم وابرو یکی را نشانم داد که باید مواظبش باشم. نگاهش کردم و دیدم همان جوانی ست که یکی دوبار از دور لبخندی زده و نیمچه سلام علیکی کرده وگذشته. پرسیدم «میشناسی؟» گفت «پدرش سرهنگ ارتشی ست.» فرامرز گفت «اینکه دلیل نمیشه!» جمشید گفت «چه دلیل بهتر ازاین که باباش تو ارتشه!» خندید. به حرف خودش خندید. بعد گفت «من هم از یکی شنیدم.»
آشنائی من درهمین حد بود تا اینکه روزی میرفتم سرکار به سایت خمارلو که کار آنجا تازه شروع شده بود. از جاده اصلی بیرون آمدم اوایل سربالائی جاده دیدم یکی با دوتفنگ شکاری که رو دوشش انداخته ازدامنه کوه بالا میرود. باشنیدن صدای موتور ماشین، ایستاد واشاره به من کرد و من بی اختیار پایم رفت روی ترمز لندروور. نگاهش که کردم دیدم همان جوان است که به گفته جمشید باباش سرهنگ ارتشه. سلامی داد و مودبانه پرسید «میتونم سوار شم ؟» جواب سلامش را دادم و گفتم « بیا بالا؟» نشست کنار من گفت «فکر میکنین این جاده را که کشیدن تا بالای کوه میره، درمقابل بارندگیها دوام میاره؟» گفتم :« قطعا میاره» بعد پرسیدم «چرا نیاره زیرسازی جاده ها هرروز توسط آزمایشگاه های مسئول کنترل میشه.» گفت «خدا کنه.» از دو سه پیچ گذشته بودیم که باعجله گفت «نگهدار ... لطفا نگهدار» و با دست زد روی داشپورت لندروور. پرسیدم «چی شده؟ » گفت «اونجارا ... اونجارا باش!» پایم رفت رو ترمز و ماشین ایستاد. در ماشین را باز کرد و با سرعت پرید پائین. چشمم رفت به آهویی که درپناه کپه خاکی درحال زایمان بود و مقداری از بدن نوزاد آمده بود بیرون. دیدم که جوان نشانه رفت. تا فریاد زدم « دست نگهدار چکار میکنی مرد حیوان درحال زایمان است ... » ، صدای شلیک بلند شد. و حیوان یک وری افتاد روی پشته خاک!
نشستم روی سنگی و دودستی زدم توسرم. آنقدر از این عمل حیوانی این جانور بیرحم عصبی شده بودم که هر چه لعن و نفرین و دشنام سراغ داشتم نثارش کردم.
به صدای بوق کامیونی که بلند شده بود به خودآمدم راننده کامیون تا مرا دیدآمد پائین آمد و پرسید چه خبره؟ وچشمش رفت طرف جوان که به زحمت قدم برمیداشت و نزدیک میشد. راننده کامیون دوید زیربغلش را گرفت پرسید چی شده؟ چرا به این روز افتادی؟ جوان تلنگری خورد و افتاد وسط جاده. بارنگ و روی پریده. مثل غشی ها میلرزید وبا دهن کف کرده هذیان میگفت. پرسیدم «غشی است؟» گفت « نه! سابقه نداره جوان سالم و ورزشکاریست. حتما اتفاقی براش پیش آمده.» من اشاره به کپه خاک داستان را گفتم.
ساعتی بعد بهوش آمد. تا چشم باز کرد گفت« وقتی رفتم بالاسر شکار افتاده بود ولی چشماش باز بود هنور نفس میکشید. نگاهی به من کرد که تنم لرزید. خانه خراب شدم.» میلرزید و های های گریه میکرد.
دوهفته بعد راننده کامیون که همسایه اش بود تعریف کرد که «درحین تمیزکردن تفنگ، ساچمه کمانه کرده و یک چشم جوان را کور کرده است .»
جمشید بعدها گفت خانواده اش متلاشی شد. دراثراعتیاد، خانه و زندگی اش دود شد وبربادرفت.
درحال حاضر در شیره کشخانه فلان پشت قبرستان نو، پامنقلی میکند.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home