عشق ممنوعه!
همکارم گفت امشب عده ای از دوستان درخانه آقای آگهی جمع میشوند، برای شام . من و شما را هم دعوت کردند.
درشهرهای کوچک تنها تفریح رایج مردم جمع شدن درخانه هاست باعرقخوری وتریاک، راستش از تریاک کشی خوشم نمیاد. سرشب رفتیم. روسای ادارات و یا بقول همکارم اراذل اوباش همه جمع بودند. صاحبخانه معرفی کرد: آقای ... رئیس فرهنگ ... آقای ... رئیس غله ... آقای ... رئیس ثبت ... آقای ... رئیس شهربانی که میشناختمش. افسردرستکاری بود یکبارهم گفتم این لباس با فطرتت نمیخواند به شوخی گفت غلط اندازه وبعد رفیق شدیم. صاحبخانه میگفت : آقای ... رئیس دارائی وایشان هم آقای ... سرخم کرد . پریدم وسط حرفش که بلی ایشان را قبلا درشیراز دیده ام ولی نمیدانستم رئیس ساواک است. خوشش نیامد و گفت شما را دردانشگاه شیراز پیش کیم کیک دیدم. بعد ازمکث کوتاه با ژشت بازجویی پرسید: راستی شما دردانشگاه چه کار میکردید؟ که خوشبختانه با ورود تازه واردی صحبت ما قطع شد.
آقایی که وارد شد گفتند رئیس دادگستری یادادگاه شهراست مردی جوان سال با قیافه مطبوع. بعد ازمعرفی و خوش و بش گفت معذرت میخواهم دیرکردم. همین الان از زندان میآیم اینجا. بعد با تأسف نگاهی به حاضران کرد و به رئیس ساواک که رسید خیره شد به صورتش گفت حتما باید گزارش کرد. مخاطبش با لبخندی گفت قطعا. و بعد پرسید داستان ازچه قرار است ؟- از مدتی پیش پرونده ای دردادگاه مطرح است که دختر هفده ساله ای از پدرگدای نابینایش آبستن شده ...
صاحبخانه گفت آهان ضرغامو میگین؟
صدایش را پائین آورد و گفت: میگن آی اهلیل داره ها!
وصدای شلیک حاضران بلند شد.
- بلی درسته اسم متهم ضرغامه. دختر درمقابل پرسش بازجو که چرا با پدرت درآمیختی؟ بازپرس را به زیر زمین نمور وتاریک کاروانسرائی که محل زندگیشان بوده میبرد و میگوید پدرم مرا اینجا بزرگ کرده. مادرم سر زا رفته. پس از آن هیچ زنی حاضر نشده با پدرم درآمیزد. از نه ده سالگی با من در تماس بود. اوایل دستمالی میکرد. میلرزید و ساکت میشد. من چیزی حالیم نبود که چرا میلرزید. میترسیدم بمیرد. پدرم را خیلی دوست دارم. پناهگاه من است جز او کسی را ندارم. دلم همیشه به حالش میسوزد. از دوازده سیزده سالگی رفتارش را کامل تر کرد تا آبستن شدم. و حالا محکمه از قاضی شرع کمک خواسته است.
- قاضی شرع که خودش اهل بخیه است!
- ازاین سئوال رئیس ژاندارمری همه خندیدند.
یکی پرسید:
بالاخره کارشان به کجا کشید؟
- قاضی شرع پرسید از متهم بازجوئی شده گفتم آری. گفت یکبار دیگر بپرسید با کسی که این عمل را مرتکب شده میدانسته دخترش بوده یانه؟ و امروز رفتم زندان دیدن ضرغام و حالیش کردم آن زن که از توآبستن شده دخترت نیست غریبه ای بوده که فعلا ناپدید شده است.
گدا ضرغام پاسخ داد: خودتان را به خریت نزنین. ولی خب هرکاری میکنین بکنین منو ازاینجا ببرین بیرون. ازمن کور علیل چیزی عاید شما نمیشه. ولی خب کاری کردین که سر و صدا راه انداختین افتادم سرزبانها. دوتا از پیرزن های مالدار برای خلاصی من ضامن گذاشته اند.
1 Comments:
Kare jalebi ast. Naveshtan dar bareh mesale jensi va... ay kash kasi ke ghalae khubi darad payda mishud va dar bareh eshghe ma hamjengrayan ham dastan minavesht.
Post a Comment
<< Home