Saturday, April 09, 2005

بازگشت

این بار که عمو گم شده بود، بیشتر دلواپس بود. هرغروب میرفت سرکوچه با نگاهی به چپ و راست، نبش مسجد میایستاد. نگران چشم میدوخت به جماعتی که ازسرکار برمیگشتند. سیاهی شب که پهن میشد توی کوچه های خلوت، دلگیر ومأیوس برمیگشت به خانه.
خانه سوت و کور بود. ازروزی که خبرآوردند فریدون درجبهه شهید شده روزهای گم شدن عمو نیز طولانی شد. و خانه در سکوت و سیاهی فرومیرفت. اوایل میترسید ولی کم کم به تنهائی خو گرفت. پذیرفت که درغیاب عمو و فریدون باید با خودش بسازد. خودش را تحمل کند. از خودش نترسد. بعد که دید نفس آن دوهمه جا با اوست دیگر نترسید و گریه هایش هم کم کم ته کشید.
نفس عمو تو خانه بود. با او بود و درخانه خلوت که خلوت خودش هم بود به او بیشتردلگرمی میداد. با این حال غروبها که باد لای شاخ و برگ درخت های بلند انتهای حیاط میپیچید و به سمتش میآمد، وحشت میکرد. زیر لب قل هواللهی میخواند. تا این که شبی درخواب و بیداری درتاریکی شب صورت پهنی ازلای شاخ و برگ سپیدار بلند او را صدا زد. صدای مهربان همیشگی بود. مادرکه از پشت شیشه درعمق تاریکی دوچشم درخشان را با آن صورت پهن ازلای شاخ و برگها میدید، خشکش زد و به طنین آواز خنده ازجایش کنده شد نفهمید کی و چگونه پای درخت سپیدار با آن صورت پهن و خنده هایش روبه رو شد و به درد دل نشست.
آفتاب نزده عمو او را پای درخت سپیدار درحالی که به خواب خوشی فرو رفته بود پیدا کرد. وقتی بیدار شد با چشمان نیمه باز همه چیز را درفضا معلق دید. مخلوط و درهم. سرش به شدت سنگین بود سق دهانش خشک شده بود. خسته و گیج بوی عمورا شناخت. عمو که از دیدنش درآن حال نزار، وحشت کرده بود او را از زمین بلند کرد ولباسش را تکاند. حس کرد سایه ای از تن ثریا سوا شد و درتنه درخت فرورفت. درخت روشن و خاموش شد. برگهایش برقی زد و یک جفت پرنده که درآن بالا لانه داشتند وحشت زده پریرند و نشستند روی پشت بام آن طرف دیوار باغ. عمو گیج و مبهوت شده بود. به نظرش رسید خواب می بیند وقتی ثریا را نیمه جان رو دستهایش دید به خود آمد. زیرلب چند بار بسم الله گفت و با چشم های گشاد به اطراف ش نگاه کرد. بچه که بود مادرش گفته بودهروقت جن دیدی ترسیدی چند تا بسم الله بگی فرار میکنن. ثریا را بسم الله گویان به اتاقش برد و به تیماری اش پرداخت.
عمو بعدها دیده بود که زنش پای سپیدار طواف میکند دوسه بارهم دیده بود که سجاده پهن کرده رو به درخت نمازمیخواند .
وقت عبادت چنان غرق میشد که حضورکسی را حس نمیکرد؛ انگار یکپارچه شور و شیدائی وعشقِ میشد درپای سپیدار.
عمو روزی وارد خانه شد. ثریا نبود. چند بار صدایش کرد. جوابی نشنید. مأیوس و پریشان به انتهای حیاط رفت پای درخت سپیدار ثریارا سر سجاده غرق عبادت دید. صدایش زد. سر و صدا راه انداخت نتیجه نداد. سطل آبی رویش پاشید تا ثریا به هوش آمد و با حیرت عمورا نگاه کرد. نگاهش شماتت سنگینی بود که عمو را آب میکرد. از دیدن ثریا بر خود لرزید. نوری مهتابی رنگ برسرو صورت ثریا نشسته بود. همه جای بوی عطر وگلاب بود که آرام آرام دور میشد. و سپیدار رنگ وبوی دیگری داشت با طراوت و فاخر قد کشیده و زیباتر از همیشه مینمود.
زن که بیدار شد با حالتی خسته و رنجور با رنگ و روی پریده رو به عمو گفت: فردا برو دنبالش! مرد خیره به زن نگاه کرد. نگاهش پرسید: دنبال چه کسی باید برود؟
ثریا که سرش پائین بود، در خیال، خیره به نقطه نامعلومی غنچه بی رنگی را میدید در حال شکفتن. درمیان دریائی از خون و لجن، هرچه قد میکشید رنگ غنچه شکلِ زنده تری پیدا میکرد تا شاخه بلندِ گل سرخی شد رو به ثریا لبخند زد و دور شد و ثریا با چشم های خندانش گفت: پسرم!
- پسرم ؟
- آری پسرم!
- مگر پسرمان درجبهه … ؟
- نه! پسرم سالم است و برگشته! فردا صبخ برو دنبالش! همان جای همیشگی!
- زن مگر عقلت را از دست دادی؟ عزاداری و حجله بندان و آمدن دسته های ماتم و خواهران و برادران، عزاداری سر قبر شهدا و ...
- نه. همه ش نمایش بود. آن پسر من نبود که گفتند شهید شد، امشب پسرم را دیدم!
- تو از کجا خبر داری که برمیگردد؟
وقتی سکوت ثریا را دید به طعنه اشاره کرد به درخت و گفت نکند از آن شنیده ای؟ و با گوشه چشم سوی سپیدار خیره میشود. از دیدن نورهای الوانی که از شاخ و برگهای درخت ساطع شده برخود میلرزد. جلوتر میرود وازآنچه میبیند حیرت زده بیهوش بر زمین میافتد.
عمو بعدها نتوانست آنچه را که دیده بود فراموش کند. طرحی گنگ از فرزندش را به خاطر داشت که لنگ لنگان نزدیک میشد.

لندن یازدهم دسامبر 1992

-

1 Comments:

Blogger Shahruz said...

افق خونيني را براي نوشتن انتخاب کردي...با تمام تلاشي که کردند تا اين خطه را سياسي کنند اما هنوز لب دوخته گان بسياري داغ بر دل مي کشند...برقرار باشي و دلشوره پناه قلمت.

4:09 PM  

Post a Comment

<< Home