Monday, February 02, 2009

انتقام


شهر درخاموشی فرو رفته بود. خیابان ها خلوت و مردم، درخواب شبانگاهی درون سیاهی شب غلتیده بودند.
دختر، تک و تنها دراتاقش راه میرفت و تمرین درسش را برای امتحان فردا حاضر میکرد. به صدای ترمز ناگهانیِ یک خود رو تکان خورد. ازهمهمۀ نابهنگام وشکست سکوت دلش لرزید. چراغ را خاموش کرد از پشت پرده خیابان را زیرنظر گرفت.
سه مرد ازیک خودرو پیاده شدند. مرد جوانی را کت بسته به زیردرخت تناوری که مقابل دید دختر بود کشیدند. خودرو که مثل آمبولانس زندان ها بود دورشد. یکی ازآن سه که ریش بلندی داشت شاخۀ درخت را گرفت و به چالاکی بالا رفت. طناب را به شاخه ای گره زد . مرد جوان را هل دادند زیرطناب که در بالا سرش بود و تاب میخورد. آن دو، زیرتنۀ جوان کت بسته را گرفتند و چند وجب اززمین بالاتر بردند. ریشو از بالای درخت در تلاش بود حلقۀ طناب را دورگردن جوان بیندازد که چشمهایش بسته بود. ماشینی سررسید. به سرعت چند نفر بیرون پریدند. دریک چشم بهم زدن آن دو را ازکار انداختند. طنابِ دور دست های جوان را گشودند و چشم بند را از رویش برداشتند. مرد ریشو را پائین کشیده طناب را دور گردنش حلقه زدند و کشیدند بالا.
دختر که خیال میکرد خواب میبیند، وحشت زده فریاد کشید. پدرش بیدار شد هراسان به سراغش رفت و مادر دنبالش دوید. دختر رنگباخته زبانش بند آمده بود. با اشاره به آن سوی خیابان سخنان نامفهومی گفت. پدر، پرده را کناری زد. شبح مردی را دید معلق درهوا آویزان از شاخۀ درخت. نوررنگباخته چراغ ازبالای تیر برآن میتابید. نگاهش روی شبح ماسید. سایه های لرزان، نقش هولناک خشونتِ عریانِ انتقام را نشان میداد. دلش به درد آمد. از فریاد گسستن زنجیرها که در کوچه پسکوچه های شهر تاب میخورد لبخند روی لبهایش نشست .


0 Comments:

Post a Comment

<< Home