داستان

Friday, April 02, 2010

مادر وکله های لخت


خواب نبود، اما بعدها به آنچه که اتفاق افتاده بود فکر کرد، با اطمینان گفت: مادرم گفت.
دشت بزرگی بود با کمر خمیده که انتهایش با شیب ملایم درافق خاکستری چسبیده بود به ابرها .
باد تندی با صداهای مغشوش و درهم از هرطرف میریخت توی سرازیری دشتِ دلگیر। خس و خاشاک گره خورده با گرد و غبار دور خود میچرخید و به سرعت رو به بالا دردل ابرها گم میشد . غرش خفیف آسمان گرفته و تیره، تازه شروع شده بود که در تیررس نگاهش مردی را دید با ریش بلند دربالای سنگِ سیاهی نشسته، وتنها سرش پیدا بود. مرد ریشو به انبوه جماعتِ ساکت وحیران که چون واعظ کله های لختشان بیرون از خاک بود موعظه میکرد. انگار، خودِ راوی نیز پاره تنی از آنها بود .

درمنظرخیالش جنایت های پولبوت جان گرفت. با هزاران تصویرتکان دهنده با تلّی ازاسکلت کله ها ، سرفصل روزنامه ها شده بود و در سراسر جهان پخش میشد. و در تابلوهای گوناگون به نمایشگا ها میرفت. گفتند که نمایش کله های انسانی در"انقلاب فرهنگی" نمایش انقلابی ست.

با بیم و هراس پا شل کرد. با شک و تردید جلو رفت. چشم تنگ کرد تا کلۀ خودش را بین کله ها پیدا کند. ببیند چه جوری ست. چه جوری بوده و چه جوری شده . پیدا نکرد. اما مطمئن بود که آن تو وبین انهاست . لاشخورهای باد کرده، دراطراف چُرت میزدند. بوی تعفن لاشه ها آزار دهنده بود. سخنران مکثی کرد و از زیرپایش چیزی را برداشت و گاز زد .
درد شدیدی قلب ش را تکان داد. نالۀ جگر خراش خودش، در گوشش پیچید .
مرد ریشو، با لبخندی به کرکس ها، آنچه را که توی دهنش بود قورت داد. با نوک زبان لب ها را لیسید. ریش تُنُک ش را خاراند با تک سرفه ای کوتاه، چیزهائی گفت. گفت "اینها که میگم ازکتاب آسمانی ست" از پاداش طاعت و بندگی محض تا رسید به گناهِ زنا و حجاب و آتش جهنم برای زناکاران. و گریزی زد به ناتوانی عقلی و نیمه انسان بودن زن . و زنجمورۀ الفاتحه ش شینده شد .

نوایِ موسیقیائی دردشت تیره پراکنده شد. جمجمه ها تکان خوردند. کلۀ مردِ ریشو دربالای سنگ سیاه لرزید. شعلۀ آتش با صدای مهیب دورسرواعظ چرخید و دشت را روشن کرد. دسته ای ازمرغان آتشخوار در بالاسرش به پرواز درآمدند.
تند بادی وزید ونورآفتاب از چاکِ ابرهای تیره و تار بیرون زد. دشت ودمن روشن شد. عطر و بوی خوشِ شیر مادر سراسر دشت را پُرکرد. صدای مهربان و دل انگیزمادرانه درفضا پیچید :
وحالا این منم. مادری از سرزمین " یمن " که میخواهم داستان بلقیس و ملکۀ سبا را برای شما تعریف کنم . از ملکۀ سرزمینِ همیشه شاد و شاداب بگویم. بشنوید که جهالتِ آئین ، با چه ارمغان شوم ونامیمون، مادران را به روزسیاه نشاند .

بلقیس ملکه یمن، سلیمان را شیفته خود کرد. هدهد این خبررا به سلیمان داد. هدهد گفت ازغیبت طولانی من مپرس. کشف حیرت آوری کرده ام که ازشنیدنش مرا پاداش خیرخواهی داد و نامم را جاودانه خواهی کرد . سرزمینی پیدا کرده ام که زنِ توانائی پادشاهی میکند. فرمانروایِ مقتدریست. مردمانش ازهمه نعمت های دنیا برخوردارند. درشادی و رفاه بسرمیبرند . بلقیس، روی تختِ باشکوه و حیرت آوری مزین به طلا و جواهرات مینشیند و حکم میراند. او و قومش را چنان آزاد دیدم که خورشید را سجده میکنند. خداوندگارشان خورشید است. هدهد آن قدر از زیبائی و کرامت انسانی بلقیس گفت که سلیمان عاشق بلقیس شد. و روایت همان است که درکتاب آسمانی آمده است.
بعد از مکثِ کوتاهی گفت :
لعنت خدا برتو باد ای مردک بیشرم و لئیم که مادر خود را نیمه انسان میخوانی !