داستان

Monday, June 08, 2009

قصه گوی پیر


قصه گوی یکپا، وقتی از بند رها شد، با تن استخوانی در کوچه وبازار میگشت و میرقصید! به وقت اذان با صدای دلخراش آواز میخواند. تغییر اندام قصه گو درزندان، به خصوص رنگِ چشم هایش که هریک به رنگی درآمده بود برسر زبان ها افتاد. گفتند که یک بار مرده، به وقت دفن فریاد کشیده و زنده شده است. طولی نکشید که در دیوانه خانۀ شهر به زنجیری ها پیوست. زندانبان که زمانی شاگردش بود، غم ش گرفت. به حالش گریست و زنجیرش را گشود. سحرگاهان، زندانبانان قصه گو را بالای درخت خشکیده ای دیدند که با صدای رنجور اذان میگفت.
گفتند، معجزه شده. گفتند نورحقیقت درتنِ پیرمرد حلول کرده. مردم دسته دسته به تماشایش رفتند.
ازدحام شد. نظم شهر بهم خورد. گفتند ازهاله نوری که درشعاع گسترده دراطراف سرش پیدا شده معجزه را به چشم خود دیدند. مردم، معجزه را درحالیکه بالاسر قصه گو تاب میخورد به همدیگر نشان دادند و در برابرش به خاک افتادند.

جماعتی از مؤمنان و ولگردان دراطرافش چادر زده، سرگرم مرثیه خوانی واشک ریختن بودند.
قصه گو، از دیدن آن جماعت لرزید. فریاد کشید: «مگرچشم های خدا بسته شده؟»
گفت وچشم دوخت به بی نهایت آفاق. هستی بود و بازار برده فروشان.
صدای قصه گو در فضا تکرار شد. تخته سنگی درچشم اندازش تکان خورد. زن کفپوشِ یک چشم، ازگودال بیرون پرید. چشم در درخت خشکیده وصدا خندید. آوای بلند خنده اش درفضا پیچید. مردم، نگران بهمدیگرنگاه کردند. زن، بقچه ای روی تخته سنگ گذاشت که علم سیاهِ مچاله شده ولکه داری روی آن زارمیزد. پرندۀ کوچکی ازلای بقچه بیرون پرید. بالای درخت خشکیده نشست صدای زیبا و غرایش بین زمین وآسمان طنین انداخت . زن سیاهپوش غایب شد. آواز پرنده بین جماعت وسپس انعکاس صدایش درآسمان خاکستریِ شهرپیچید:
«مگرچشم های خدا بسته شده؟»
مردی که یک پا داشت ونگران پرنده را نگاه میکرد، با نوک عصای کج ش بال بقچه را کناری زد. تبسم کوتاهی برلبانش نشست. ونگاهِ گذرا به آواز پرنده، فریاد کشید هو ! هو! اینجا را ... اینجا را ببینید چه خبر است؟ هوهو کنان، گوشۀ بقچه را گشود.
سربریده قصه گو، با نگاهِ رندانه زل زده بود به انبوه جماعتِ مفلوک که زار میزدند ومیگریستند.