داستان

Sunday, December 07, 2008

دو برادر


نام یکی حسن و آن دیگری حسین بود که بعدها اسمش را عوض کرد و شد ایرج. حتا در سجل ش هم دست برد. حسین را پاک کرد به جایش نوشت ایرج .
حسن، اندک تحصیلات مذهبی داشت. تنبل و خوشگذران بود اما تظاهر به مذهب و روزه و نماز، از واجباتِ زندگی اش بود. تسبیح دانه ریز سیاهی با یک انگشتری عقیق تو دستش بود که هروقت میرفت به شهرنو، درمیآورد و تو جیبش میگذاشت. سینما هم که میرفت، پنهان میکرد. تظاهر به مذهب درجنم ش بود. عادت ثانوی اش بود. وقتی به مرادِ دل رسید که شغل رمالی پیش گرفت و به شهرت رسید.
حسین که همکلاسی هایش ازاول او را ایرج صدا میکردند، با تشویق پدر به اروپا رفت و چند سال بعد با سمت دکتر بیولوژیست با مدرک عالی به وطن برگشت و بلافاصله دردانشگاه مشغول به کار شد.
هر دوبرادر با پدر و مادر و پبردختری که فرزند ارشد خانواده بود باهم زندگی میکردند. هر روز صبح ایرج عازم دانشگاه میشد . حسن تا لنگ ظهر میخوابید. حوالی ساعت یک سلانه سلانه میرفت طرف میدان شاپور به خانه کوچکی که برای فالگیری اجاره کرده بود. ازدیدن آن همه زن ومرد در اتاق انتظار و حیاط لذت میبرد بادی در گلو با گفتن سلامون علیکم ازجلوشان میگذشت دراتاق کوچکی پشت میزش مینشست. و با انداختن رمل و اسطرلاب و گفتن مقداری جفنگیات از اجنۀ سرخ وسیاه و شیاطین به عوام الناس، جیبش را پرمیکرد.
شب ها و روز بگو مگوها و بحث های کفرو ایمان درخانه ادامه داشت. حسن که درآمد خوبی داشت به دکتر پیله میکرد و خداشناسی خود را به رخ میکشید. علم را کفر میخواند. به مادر میگفت دکتر نجس است و کافر. وقتی دکتر صحبت داروین ونظریات اورا پیش می کشید، رمال فریاد میزد که :
حالا من و تو جهنم، میگی یعنی انبیاء واولیاء الله هم ازنسل میمون اند؟! حیا هم خوب چیزیست. پدر و مادر تم هم میمون اند!
چند بار از شدت خشم دهنش کف کرد و ازحال رفت! کم کم، به یأس و افسردگی دچارشد. رفت سراغ نوکر قدیمی شان که ازآن قلچماق های روزگار بود و درمحل به شمرعلی شهرت داشت. روزی را تعیین کرد که بیاید منزل شان. آمد.
در یک روز تعطیلی بعد از ظهر تابستان زیرسایه درخت تناور، سماورقلقل میکرد ومادردرحال ریختن چایی بود که زنگ درخانه به صدا درآمد. مادر درحالیکه از جایش بلند شده بود و دنبال چادرنمازش میگشت پرسید با کسی قراردارید؟
حسن که با زیرپیراهن نشسته بود، کتش راازشاخه درخت برداشت وتنش کرد اما به نظرش رسید کتش سنگین شده. و میرفت در کوچه را باز کند، گفت آری مادر گفتم شمرعلی یه نوک پا بیاد اینجا. و بعد اضافه کرد کارش داشتم .
شمرعلی با هیکل زمختش با سروصدا وارد شد. روی سکوی سیمانی نشست. از حسن پرسید چه کار داشتی زود بگو که میخوام برم.
مادر چادر به سر برگشت. شمرعلی ازجایش بلند شد و دست بسینه سلام کرد و نشست. رو به دکتر گفت ما که خیلی مخلصتیم آقای دکتر.
دکتر لبخند زد.
مادر دو لیوان بزرگ چایی را دریک سینی َسر داد طرف شمرعلی .
رمال رو به شمرعلی گفت : مدتیست داروین مرا اذیت میکند. شب و روزم را پاک بهمریخته. بدتر از همه اینکه مدتیست به کاروکاسبی ام نمیرسم. نمیدانم چه کنم. شک و تردید بیچاره ام کرده. این اواخر به این نتیجه رسیدم که او را باید نابود کنم اگر نشد راهی پیدا کنم به یقین برسم.
مادر که هاج واج به رمال و شمرعلی نگاه میکرد، نمیدانست منظور حسن چیست. شمرعلی هم که نمیدانست داروین کیست و چکاره و کجاست. لیوان اول چایی را سرکشید و پرسید اینکه گفتی کجاست؟ زنه یا مرد ؟
رمال گفت نمیدانم زن است یا مرد. کاری به آن نداشته باش. تو باید آنقدر بزنی که او را بکُشی!
شمرعلی با تعجب ولی با دلهره پرسید بکُشم؟
- آری باید او را بکُشی!
- کجاست؟ چه جوری گیرش بیارم؟
رمال گفت اینجاست. و سرش را نشان داد.
شمرعلی نفس راحتی کشید و لیوان دوم را خالی کرد.
مادر داد زد وای خدای من پسرم دیوانه شده! نزنی آآآ نزنی ها شمرعلی، نزنی .
رمال گفت نه مادر دیوانه نشده ام . رمل انداختم. گفت که بایک ضربتِ کوچک داروین درمیره، من هم از دستش راحت میشم.
شمرعلی که خُلق ش تنگ شده بود واز حرف های رمال هم چیزی نمیفهمید، به خیالش که حسن زده به کله اش. ازنگاهِ خیرۀ دکتر که بی اعتنا به حرفهای برادرش، لبخند میزد ، مطمئن شد و سینی سنگینِ مسی را
از پای دیوار برداشت و محکم کوبید تو سر رمال و از در بیرون رفت.
حسن نقش زمین شد. با صدای هولناکی چندین بار خرناسه کشید. میلرزید وهذیان میگفت. مادر رنگ باخت. دکتر معاینه اش کرد و رو به مادر گفت نگران مباشد. او باید استراحت کند.
ساعتی بعد حسن به هوش آمد. خسته به نظر میرسید و خواب آلود. بانگاه سنگین به برادرش گفت:
داروین نمُرده هنوز اینجاست. و اشاره به سرش کرد. بعد چند قرص مسکن خورد وخوابید.

پاسی ازشب گذشته بود که دکتر همراه مادر و خواهرش از مهمانی برگشتند. خانه سوت کور بود.
دکتر، چند بار از راهرو حسن را صدا زد. پاسخی نشیند. مادر نگران شد دراتاق را گشود. کلید برق را زد زیرتابش نور، با دیدن چهره سیاه فرزندش، فریاد کشید مار ... مار ... وای پسرم را مار کشت ...
هم دکتر و هم مادر مار سیاه باریک و دراز را دیدند که اززیر لحافِ حسن خزید و به سرعت بیرون رفت.
نعش پدر درآینۀ ذهن دکتر نشست. مادر، مارسیاهِ باریک و درازی را دیده بود که از پشت پرده خزیده و بیرون رفته بود. و حالا سال پدر نرسیده آمده سراغ حسن.
مادر، زبانش قفل شد و با اشاره چیزهایی گفت نامفهوم . وقتی به هوش آمد، دودستی به سرو صورتش میزد و میگفت آن روز که مار را گرفت گفتم رهایش کن برود این حیوان سالهاست اینجاست. خانه و زندگی ش اینجاست. کاری به ما ندارد. گفت مار را باید کشت گزنده و سمی ست. گفتم نه. نه. نکن این کار را جفتش میاد و صدمه میزند به ما. خندید که تو هم خرافاتی هستی. به شش ماه نرسید خودش را زد و حالا او را.
چشم ش روی حسن بود که ساکت و خاموش، زل زده بود به سقف اتاق.