داستان

Tuesday, May 20, 2008

ماجرای یک تابلو!


عکاسخانۀ سپهر، در حوالی میدان مخبرالدوله تهران، درطبقه اول ساختمانی بود که وقتی ازپله ها بالا میرفتی در رو برویت تابلوئی زیبا، با این یک بیت شعر با خط درشتِ خوش نویسی گمنام، جلب توجه میکرد :

هرکه پولی داد و ما انداختیم از شما دادن ز ما انداختن !

بعد از مدتها پاسبانی از طرف کلانتری که آن وقتها ناحیه میگفتند به عکاسی مراجعه کرده و عکاس را به کلانتری جلب میکند. درکلانتری رئیس، سرعکاس فریاد میکشد که فلان فلان شده این تابلو با آن کلمات بی تربیتی چیه زدی بالاسر پله های عکاسی ات ؟ انداختن و دادن یعنی چه؟ برو زود بردار بینداز دور و الا پدر پدرسوخته ات را درمیارم!
عکاس میگوید: عکس انداختن وپول دادن کجاش بی تربیتی ست جناب یاور ولی خان! شما وقتی عکس میخواهید و به عکاس مراجعه میکنین چی میگوئید؟
خب معلوم میگم آمده ام اینجا که عکس مرا بیندازی.
خب قربانت بگردم . بعد عکاس چه میکند؟
خب معلومه دیگه عکس میاندازد!
بعد چه ؟
زهرمار مرض! عکس مان را که انداخت پولش را داده گورمان را گم میکنیم .
نه دیگه جناب یاورکم لطفی نفرمائین انشاءالله سال ها سال زنده باشید و بازهم دفعه دیگه تشریف بیارین!
برگردیم سرمطلب. حالا ما ذوقی به خرج داده و همین مقوله را سروده ایم . ایرادش کجاست ؟
هان چه گفتی؟
رئیس کلانتری که متوجه میشود بدحوری گاف کرده میگوید:ذوقت بخوره سر پدرِ بی پدرت!
بعد با ژست عصبی فریاد میکشد:
گفتم که این کلمات رکیک خلاف عفت عمومی را زود بردار ازآن بالا!
عکاس میبیند که حریف رئیس نیست به سرکارش برمیگردد و فردای آن روز تابلویی به این مضمون بالای درعکاسخانه میزند و چندروزی کارش را تعطیل میکند.
دادن زشما و انداختن از ما قدغن شد اکیدا قدغن شد.
هرکس گله دارد برود ناحیه نزد ولی خان یاور
ببخشید کلمۀ خان مزاحم شده و قافیۀ مصرع دوم را به هم زده! چاره چیست؟

آن وقت ها عکاسخانه درتهران خیلی کم بود و سپهرتنها عکاسی معتبر بود دروسط شهر که بیشترین محلات را پوشش میداد.
با تعطیلی عکاس و شروع سال تحصیلی مدارس و شکایت چند خانواده ، هفتۀ بعد از طرف کلانتری مآموری به خانه عکاس مراجعه کرده و او را پیش رئیس میبرد و با اخذ ضمانتِ اخلاقی! عکاس را بر میگردانند سرکارش . تابلو نیز برداشته میشود .
بعد از حادثه شهریور با هجوم متفقین به ایران، بار دیگر تابلوی "انداختن و دادن" عکاسخانۀ سپهر به جای سابق ش برگشت!
به روایت از روانشاد دکتر اکبر بهرامی