داستان

Monday, July 16, 2007

شهرآویزان


شهر توی قفس بود، قفس بین زمین و آسمان معلق درفضا. انبوهی چشم های خسته وگیج از پشت میله های زنگ زده، سوسوزنان رو به بیکرانه. همه، یک نقطه را تماشا میکردند. چشم ها همگی روی یک نقطۀ جمعی بود. فقط یک نقطه. عادت داشتند یک نقطه را ببینند، باهم و با همدیگر. یکرنگ دیدن، همه باهم تماشا کردن، همه باهم فکرکردن عادت بود؛ یک عادت دیرینه که حکم قانون داشت، برخوردار ازحرمت وافتخارات ورم کرده.
قفس را نه نگهبانی بود و نه مآموری. ساکنان قفس همه از دم نگهبان بودند. نگهبانانی امین، سر به زیر و مطیع . آزارشان به کسی نمیرسید. با نظم و انضباط خاصی مواظب هم بودند. همدیگر را میپائیدند. سکوت بود و سکون و خاموشی یک نواخت. جماعتی که درهم میلولیدند و تولید مثل میکردند.
درون قفس تاریک بود. با پستوهای قوطی کبریتی، کیپ و چسبیده بهم. زن و مرد درپستوها با رعایت نوعی مالکیت خصوصی و نیایشی اجباری و جمعی. خوشحال از تقدیر زندگی. گهگاهی که ازجدار میله های قفس، بخار نامطبوع بیرون میزد، با ابرها گره میخورد، پرهیپ جانوران گوناگون در میان توده های ابر و بخارشکل میگرفت. دورقفس میچرخید. به قصد دریدن قفس حمله ور میشد. ناله و فریاد دستجمعی و چشم های گریان قفس را میلرزاند. قفس زیر فشار ترس با ریتم مخصوص زار میزد. میگفتن ندبه وزاری از مراسم همیشگی ست. عبادت محسوب میشد و اطاعت، که تشکیلات گسترده ای داشت و جماعتی ادارۀ آن را برعهده داشتند. شایع بود دست ساحربزرگی درکار است. همچنانکه: بیم وهراس ازجانوران به سفارش ساحربود که تا آن روزبه چشم کسی دیده نشده. نفوذ ساحرناشناخته، ترس ووحشت راقانون کرده. قانون ابدی و لایتغیر. انکارش موجب مرگ! وحشت وهراس ودریوزگی ازافتخارات بود وزیندگان قفس به آن میبالیدند.

اتفاق عجیبی رخ داد. دریک روزآفتابی که سایۀ نورش به درون قفس میتابید ، سر و صدای عجیبی از دور دست ها رسید که آرام آرام نزدیک میشد. طولی نکشید که شهربزرگی با انبوه جماعتی درحال آمد و رفت باخودروهای گوناکون وخانه های تمیز مجلل درزیرپایشان با گل های رنگارنگ و مزارع سرسبز مشاهده شد. قفس به تکان افتاد قفس نشینان دچار تهوع و سرگیجه شدند. گرد بادی به سرعت، قفس را کشید رو به بیابان های لخت همیشگی .

نوجوانی که از مدتها پیش آرامش قفس را بهم زده بود و به همه چیزمیگفت نه. این باربه بزرگان شیشکی بست و با داد و قال و کارهای عجیب و غریبش نظم موجود را که قداستی دیرینه داشت بهم ریخت. به تمسخر نیایش پرداخت. شرابخواری کرد و به وقت شروع عبادت دف و تار زد و بلند بلند آواز خواند. لودگی نوجوان، پیران را خشمگین و جوانان را که دورش جمع شده بودند به شک انداخت.
بزرگان به مشورت نشستند. تهدیدش کردند، اثرنکرد. راه میرفت و درطول و عرض قفس ساکنان قفس را به باد فحش وناسزا میگرفت. میگفت همه تان جاهل و احمق هستید! ترسوهای بدبخت بوگندو، توی قفس مثل پدرانتان میپوسید. طعمۀ جانوران و لاشخورها میشوید! چرا از ساختن دنیای بهتر وپاکیزه وحشت دارید آن پائین را ندیدید ؟
همگان هاج و واج با دهن باز نگاهش میکردند!
اعتراض بالا گرفت. دیدن و فکرکردن دستجمعی شکاف برداشت. عاصیان، درمقابل چشمان ناباور آن جمع، ستون قفس را خم کردند. میله ها و حصارها را شکستند. دیوارها فروریخت. طوفان ابرهای سیاه درون قفس پیچید و به وضع وحشتناکی در حاشیه شهرکی برزمین افتاد.
جوانان پراکنده شهرشدند. سالها طول کشید که آن جماعت با زندگی تازه خوگرفتند.
راهزنان بیبانگرد قفس را حصار کشیدند تا بماند. ماندگار شود تا به امروزپرستشگاه ملیونها آدم شود. شد. ماند و شد. تا یادگاری باشد ازدوران های قدیم ، برای نیایش جهل. مکان مقدس شد.
نوجوان، اما پیدا نشد. جنگلبانی او را پای آشیانۀ عقاب بردار دید. زبان ازحلقوم بیرون کشیده، روی سینه اش آویزان بود، سرخ و تابناک .