داستان

Thursday, March 29, 2007

دست و دلباز

آدم بددهنی بود. به همه ناسزا میگفت. غرور لباس و اسلحه که کمرش بسته بود ازاو یک نیمچه خدا ساخته بود.
- مگر تو خدا را دیده ای؟
- نه خیر ندیده ام ولی میشناسمش. قدرت و توانائی ش زیاده منباب مثل گفتم.
- خب اونم یه افسر بود افسر انتظامی. جز اون چاره دیگه نداشت.
چاره اش آن بود که مودب باشد و با مردم رفتارخوبی داشته باشه نه اینکه همه را بگیره دم فحش و ناسزا. آن روز که خادم مسجد را کتک زد و گفت چرا دراین طویله را بازگذاشتی یادته؟
- من که یادم نیس یه جغل بچه بودم. حالا گفته که گفته. مسجد را هم همان استاد حسن بنا ساخته که طویله ها را میسازد. مگر مسجد را ملائکه های خدا ساخته اند؟ اخه یه خرده فکر کن و حرف بزن!
- تو راست میگی. توالت خانه ها را هم همان استاد حسن بناها میسازند. همچنان اتاق خواب ها و طنبی و مهمانخانه ها را. آیا تو میتونی آنجا توالت کنی؟
- معلومه که نه! هرکاری جائی دارد. توالت را باید درتوالت انجام داد وخواب و استراحت را در اتاق خواب.
- حالا چه کسی باید فکر کند و حرف بزند؟
- حق با شماست. دستهایم رفت بالا. اشتباه از من بود.
- حالا چرا این طرف و آن طرف گفته ای که بابام یه تیمسار بود؟
- خب اگه مانده بود حالا تیمسار بود!
- خیلی پرتِی! بگذریم کارخوبی نمیکنی. تو یک هنرمندی. هنرمندی که توی دل مردم جاداری. اولا شنیدم که آن خدا بیامرز بد دهن و بی اخلاق پدر تو نبوده. همسایه دیواربه دیوار شما در اصفهان، سالهاست که دراین شهر زندگی میکند و دردانشگاه با من همکار است و همه ماجرای خانواده تو را برایم تعریف کرده.
میگوید پدرتو یک تاجربازاری و هنوز زنده است. دردو سالگی تو، در رابطه با زندانی شدن یکی ازعموهایت، که دانشجو بود و پدرت او را بی نهایت دوست میداشت، در حوادث دانشجوئی به زندان میافتد. افسر زندان مادرت را میبیند و عاشقش میشود. عشق پنهانی آن دو بالا میگیرد و مادرت به این شرط حاضر به تمکین میشود که عمو جانت را اززندان آزاد کرده و سیاوش ازایران خارج شود. عاشق دلباخته به قول خود عمل میکند. عموجان سه ماه بعد اززندان مرخص شده وبه آلمان میرود. در فرودگاه مهرآباد بعد ازپرواز هواپیما، پدرت ناگهان چشمش به همان افسر میافتد که با مادرت سرگرم صحبت اند. نزدیک میشود. مادرت با تعریف کمک های افسر، میگوید من نیز درقبال این کارخیر ایشان تعهدی دارم.آیا شما میپذیرید؟
پدرت که هرگزبه فکرش نمیرسید چنین تعهد سنگینی ازمادرت بشنود، میگوید: هرچه قول داده ای میپذیرم. مادرت تآکید میکند ومیپرسد قول شرافتمندانه؟
پدرت میگوید پیش این سروان قسم میخورم که قول تو را زمین نیندازم.
مادرت میگوید قول داده ام همسراو باشم! و دست افسررا به نشانه پیمان زناشوئی در دست خود میگیرد.
تعریف باقی ماجرا زیادیست. به درد فیلم های هندی میخورد. وقتی که عموجانت خبر رسیدنش را از آلمان خبر داد، پدر و مادرت ازهم جدا شدند.
مادرت تورا بغل کرد و به خانه آن افسر رفت. دو سالت بود که مادرت اولین بچه را زائید. و سال بعد یکی دیگر تا انقلاب از راه رسید و مادرت بیوه شد.
- مادرم چیزهایی گفته ولی نه به این صراحت.روابط من و مادرم خیلی صمیمانه است. درحضر وسفرحتا عشقبازی هایمان را باهم انجام میدهیم. هیچ مادر دختری به اندازه ما بهم نزدیک نیستند. علت جدائی من و خسرو هم همین شد. مامانم عاشق خسرو شده بود. یکبارنظرخسرو را پرسیدم گفت مامانت ماهه! فهمیدم لذتش را چشیده. ازخسرو که جدا شدم، مامانم برای من آپارتمانی خرید که دیگر مزاحم شان نباشم. و حالا مدتی ست رفته آلمان نمیدانم چه میکند آنجا گویا کاری گرفته در یک انستیتوی موزیک، تعلیم ویلن میدهد.
- آری دیدمشان درآلمان. با دکتر زندگی میکند. عمویت خیلی عزت واحترام برایش قائل است فداکاری کرده جانش را نجات داده است. یک شب مرا برای شام دعوت کردند.
اشک دخترهنرمند جاری میشود. با بغضی گره خورده درگلو میگوید:
- مامانم با این دست و دلبازیهایش مرا تباه کرد ... و ...
نمیگذارم حرفی بزند. میگویم اینقدر مزخرف نگو. زن ها، هرزگی شوهراشان را زود میفهمند. پدرت همان وقت که تورا دردل مادرت کاشته بود، درکوچه کنسولگری روس، زیباترین زن ... شهر را نشانده بود!
با پشت دست های ظریف نم اشکهایش را میگیرد و بر بر نگاهم میکند!

Friday, March 23, 2007

سگ و گربه

ارانشاء های یک دیوانه

درخواب خوش و گوارائی بودم که به صدای ممتد زنگ درخانه بیدارشدم و آنکه در رویا درآغوشم لمیده بود، در لحظه ای غایب شد. رفتم به سوی در و با گشودن در خانه ، خانم جودی همسایه جوان و لوند دیوار به دیوار را دیدم که با لبخند همیشگی سگ و گربه اش را آورده بود بسپارد دست من و برود به شب زنده داری. گفتم خانم دیگه نیست. من با این سگ و گربه این موقع شب چه کنم؟ و نمیتوانم ... که سگ و گربه راه افتادند با اطمینان رفتند انتهای راهروجای همیشگی شان که قبلا برایشان تهیه کرده بود و هرازگاهی که خانم دنبال خوشگذرانی میرفت، آن دو حیوان نجیب را آنجا میخواباند تا صبح. از پرروئی اش لجم گرفت. با لبخندی ملیح بای بایی گفت. در را چفت کرد و رفت .
از این کار همسایه خیلی عصبی بودم، مخصوصا که آن لعبت طناز ار بغلم ربوده شده بود. رفتم توی رختخواب و کتابی دست گرفتم و آنقدرخواندم و خواندم تا خوابم برد. وقتی بیدارشدم عقربه ساعت سه بعد از ظهر را نشان میداد.
هفته بعد برادرم از منچستر آمد و کلی گلایه که چتدی پیش فرخ و فرزانه شب هنگام آمده اند خانه ات و بعد از باز کردن در گفته ای که این موقع شب من این سگ و گربه را چه کنم؟ آن دو فکر کرده اند که داری مزاح میکنی در بچگی بس که با هم جنگ و دعوا داشتند در خانواده آن خواهر و برادر را سگ و گربه صدا میکردند. ولی تو فردا تا ظهر از اتاقت بیرون نیامدی و آنها هم به حالت قهر بدون خدا حافظی رفته اند به هتل.

وقتی برادرم این قصه را تعریف میکرد، اول فکر کردم سر به سرم گذاشته، بعد که دیدم قیافه و حرفهایش جدیست، ماجرا را برایش تعریف کردم و جزئیات داستان همسایه را شرح دادم. همسرم که حضورداشت بر و بر نگاهم کرد. از نگاهش فهمیدم که عصبی شده. رفت توی آشپزخانه. همیشه عادتشه. وقتی از دستم عصبی میشه میره تو آشپزخانه! برادرم عجله داشت که زود برگردد. به طورناگهانی بیرون رفت. بسته شدن صدای در کوچه را شنیدم. لحظاتی بعد برگشت. با نگاه تندی رو به من و همسرم گفت: از همسایه ها پرسیدم گفتند خانم جودی خیلی وقت است که از آن خانه رفته!
بعد از رفتن برادرم، جودی گفت چرا واقعیت را بهشان نمیگی؟!

Friday, March 16, 2007

دیوار

هیچکس نمیدانست درون آن چهاردیوای قلعه مانند چه میگذرد. همسایه ها و اهل محل هم چیزی نمیدانستند. کسی درباره آن خانه وساکنان احتمالی اش چیزی به خاطر نداشت. تابستانها بچه هایی که از صبح تا غروب توی کوچه ها ولو بودند در اوقات بیکاری وخستگی، دیوارسنگی را طوری نگاه میکردند و به آن خیره میشدند که انگار انتظار داشتند سوراخی پیدا شود و غول خفته درآن طرف دیوار را ببینند ولی هرگزچنین اتفاقی نیفتاد. چندبارهم خواستند ازدیواربروند بالا زور شان نرسید. دیوارخیلی بلند بود و زمخت. پدر یکی ازبچه ها که ازخانواده های قدیم محل بود میگفت از بچگی آرزو به دل مانده ببیند آن طرف دیوار چه خبر است!
ازبیرون که نگاه میکردی پشت دیوارهای بلند سنگی یک ردیف کاج های کهنسال قد کشیده بود که هرشامگاه قارقار دسته جمعی کلاغ ها رعب و وحشت قلعه را دوچندان میکرد. شمال قلعه میدان همیشه خلوتی بود منتهی به تپه های بیرون شهر. شرق و غرب ش خیابان هایی با خانه های پراکنده در فاصله های دور و نزدیک وجنوب آن کوچه پهن با دیواربلند که میگفتند دیوار یخچال است. دروازه قلعه دراین کوچه بود. به ندرت کسی ازآن کوچه عبورمیکرد. وحشت از دیوارهای سنگی و سکوت رعب آور همیشگی آن خانه، برای اهالی محل معمائی شده بود. میگفتند به زمان استبداد صغیر و حمله روس ها یک شب عده ای ازدیوار بالا رفته وارد قلعه شده بودند. چند روز بعد هفت سربریده با هفت کلاهخود ماسکدار درون یک گونی درحوالی رودخانه خشک پیدا شده بود که متعلق به همان هفت نفر بوده است.
تا این که روزی، نزدیک ظهر ماشین سواری مشگی رنگی از درون قلعه بیرون آمد. راننده لباس رسمی برتن داشت و روی کلاهش نشان فلزی برق میزد. اما ازآن نشان ها نبود که برپیشانی کلاه پاسبان ها دیده میشد. علامتش جوردیگری بود با خطوط کج و معوج که بعدها کشف شد. شماره ماشین هم دو زبانه بود که بر اعتبار سرنشینان دلالت داشت. مرد تنومندی در صندلی عقب نشسته بود خوش لباس، که موهای کم پشتش برق میزد. سرش پائین بود انگار روزنامه میخواند. پاسبانی درآن نزدیکی ها بالا پائین میرفت به محض دیدن ماشین سرجایش سیخ وایستاد و گردن نی قلیانی ش را بالا گرفت تا ماشین دراز سیاه رنگ دور شد و ناپدید. پیرمردی روستائی روی الاغ خاکستری نشسته درحالیکه چپق دسته کوتاهش را پک میزد و سلانه سلانه طرف دروازه شهر میرفت با دیدن پاسبان که عصا قورت داده و سیخ ایستاده بود خنده اش گرفت چپق را از بین دو لب برگرفت و پرسید:
«سرکار این جانور کی بود که خایه هات جفت شد و براش سیخ شدی؟»
پاسبان تلخ شد واخم کرد . گفت:
«همین خایه های جفت شده به آن جای ...»
پیرمرد گفت «سرکار من که چیزی نگفتم حشری شدی. پرسیدم این جانور کی بود؟»
پاسبان این بار غرید و گفت:
«راهتو بکش برو پیرمرد فضول! هرکی بود سفت زن ... که نبود» پیرمرد پوزخندی زد . چپقش را نشانه گرفت «حقا که پاسبانی ...» دور شد. پاسبان رو به عابران که گفتگوی آن دو را تماشا میکردند اشاره کرد که بروند پی کارشان بیخود و بی جهت هم نخندند! اما آنها نرفتند. پا سنگین کردند با نگاه تیز دیوار و قلعه و تغییرات را تماشا کردند. پاسبان که ازحضور آن عده ناراحت به نطر میرسید پای دیوار بالا پائین میرفت.
خبرتحولات کوچه قلعه، از چند روز پیش جسته گریخته برسرزبانها بود. شمس لاله لی سبزی فروش دوره گرد که صدای خوشی هم داشت به زن های محل گفته بود: نمیدانم چه خبر شده کوچه قلعه را آب و جارو کرده اند. گرد و غبار چندین ساله جلوخان قلعه و هشتی های ورودی روبیده و تمیز شده. دکه ای هم درفرورفتگی پای جلوخان گذاشته شده ازهمان دکه های چوبی که دم در کلانتری ها برای کشیک پاسبان هاست.

ماه آخرتابستان اوایل صبح مردم هنوزخواب بودند که شهربمباران شد. همان چند بمب کافی بود که همه چیز بهم بریزد وکاروانی از پیروجوان و زن و بچه رو به دروازه های شهر راه بیفتند. تا هوا روشن بود فرار مردم نیز ادامه داشت. غروب، شهر بیصاحب شده بود. انگار که خاک مرده بالا سرش پاشیده اند. کوچه ها سوت و کور و، تنها نجوای هولناکی بود که از هر طرف بلند میشد. عده ای درخانه های تاریک نماز میخواندند. دعا میکردند. دعا میکردند که از تجاوز دشمن درامان باشند.
غروب چراغ های قلعه روشن شد. حتا از درون سوراخ های مکعب شکلی که در بلند ترین نقطه دیواردراطراف قلعه تعبیه شده بود نوری روشن وملایم به اطراف پاشیده میشد. درمیان نگرانی و ظلمت وخاموشی شهر، قلعه چون نگین الماس میدرخشید. چراغ کوچکی با نور قرمز، در نوک تیر بلندی بر بام گنبد قلعه چشمک میزد و دور خود میچرخید.
ازدوردست ها، ناله سوگواران با نسیم باد تاب میخورد. انبوهِ ناله ها دور شهر میپیچید و بر در و دیوار خانه ها میکوبید؛ فریاد دلهره آورش اوج میگرفت .

Saturday, March 10, 2007

هشت مارس

این ایمان نیست که تو داری. اعتقاد به جهل است. جهلی که جا افتاده. نهادینه شده. مثل خستگی . گفتم که خسته ام کردند، گفتی میترسم خسته شوی، اما هنوز نیستی. دیوارخسته ات کرده. خستگی تو ازدیوار است باید شکافت و ویرانش کرد. دیوارها را باید ویران کرد تا آن طرفش را دید. همه جا را دید هرجا که اسمان است. با چشم باز زیر آسمان چهارگوشه عالم را باید دید وآدم ها را شناخت حتا جنبده ها را هم باید شناخت. گفتم که خستگیِ ریشه دوانده بندگی و تسلیم، سکون وسکوت، جن و پری و دنیای اوهام، تو را صدرنشین کرده من هم شدم پامنبری تو؛ برای پاسداری از این مرداب؛ مبادا که خشک شود !
آن روز که عریان شدی. خود ترا عریان کردی گر گرفتم. داغ شدم. قوت گرفتم. خواستم بگویم اما نشد. ترسیدم . ترسم را فهمیدی. جبنم را تو چشام دیدی. سکوت کردی. دلت لرزید. چیزی به سرعت از ذهنت گذشت. توچشات خواندم :
چپ میروی ملامت، راست میروی نصیحت، از این ور نرو میفتی توچاه. از آن ور نرو میفتی تو چاله. زیر پایت گندابست. حرف نزن که چهار طرفت دیواره. دیوار موش داره. موش گوش داره. این مثل ها که از هوا نیامده. حکمتی داشته که گفته اند. سینه به سینه گشته و رسیده به ما؛ از نیاکان پرافتخارمان!
بازکه انگشتت رفت روی لبات وباچشم و ابرو اشاره به در و دیوار نقالی تکراری، ِقصه همیشگی گوش و موش و دیوار؟
آخه داری به تاریخ ومیراث های فرهنگی برخورد میکنی و به سخنان گهربار بزرگان میگی نقالی تکراری! با این تآویل و تفسیرهای منحط دارم از دست تو دیوانه میشم.
بهتر. تازه برمیگردی به اصل. اگراجداد ونیاکان اندک عقل داشتند، کمی جسارت یادم میدادند برای حرف زدن، سرپیچی ازاطاعت، آن هم از بچگی ازخانواده. بندگی نمیگذارد بفهمی که دراطرافت چه میگذرد. الان هم نمیفهمی از چه کسی از کدام برج وباروئی اطاعت میکنی ومیترسی. چرامیترسی؟! وقتی حس دید درست و شعور سالم نباشد ، افسار گردنت میزنند و به هوای دنیای مجعول با وعده های سماوی، ازت بنده وارسواری میکشند. اگرخفت وخواری تسلیم نبود امروزه رها بودی، معتاد افسون گذشته ها نمیشدی. نبودی. نبودیم!
چند سال پیش بود که درامریکا زنها راه افتادند ازکارخانه های کفاشی ولباسدوزی و کشبافی و ... ریختند تو خیابانها که:
« ما حقوق برابر با مردان میخواهیم و روزانه 10 ساعت کار.» آن قدر ایستادگی کردند و گفتند تا 8 مارس را به نام «روز زن» در تاریخ ثبت کردند. صد و سی چهل سال از آن واقعه میگذرد ، همین امروز زنهای معلم برای وصول مطالبات خود در مقابل مجلس اسلامی، از چماقداران و اوباشان کتک میخورند با تحقیر و خفت و خواری. میدانی که هنوزاتهام ننگین "سنگسار" بالاسرت تاب میخورد! بااین حال طنین پرآوازه مادرانه تو که سازنده جهان پر از«عشق و هستی» هستی لرزه به اندام ستایشگران مرگ میاندارد. غرق درجنون پرستش جهل، فراموشش میشود: زن بود که با مادر شدن "آدم بودن" را یادشان داد.یادگرفتیم. دنیایادگرفت
هتک حرمت به مادران این ها را ذلیل ونابود خواهد کرد.
مادران آینده وطن! شما با شجاعت مادرانه خود، تابوت بندگی و طاعت را به آتش کشیدید. تحجرغالب باستان را عریان کردید درمقابل تکان های شگرف شما سر تعظیم فرود میآورم.

Sunday, March 04, 2007

حراست

گم شدن غیرمنتظره بهزاد، خانواده اش را نگران کرد. بعد از یک سال وخرده ای انتظار، نگرانی به ترس و وحشت تبدیل شد. پدرومادر تصمیم گرفتند پیگیر قضیه شوند وکسی را بفرستند تهران برای پیداکردن فرزندشان. این مـآموریت به برادر کوچکتر، محول شد. هفته ای بعد بهروز دامغان را به سوی تهران ترک کرد و با ادرسی که دستش بود یک راست به محل کاربرادرش درجاده کرج مراجعه کرد. نخستین رفتار دربان کارخانه اورا به شک انداخت. بعد ازچند بار رفت و برگشت های بی نتیجه فهمید که کاربه این سادگیها حل شدنی نیست. فکرتازه ای به نظرش رسید. غروب روزی که کارخانه تعطیل شده بود، جلو دسته ای ازکارگران را گرفت و با عجز و التماس ازآنها خواست که به اوکمک کنند تا برادر گمشده اش را پیدا کند. با گریه و زاری به مرد مسنی که ته ریشی داشت گفت :
«پدرجان من غریبم . یک هفته است که از دامغان آمده ام دنبال برادرم میگردم. مدتیست اینجا گم شده. درهمین کارخانه. بی پناهم وسرگردان کسی به من جواب درستی نمیدهد. برادرم اینجا کار میکرد اما یک سال و خرده ایست که گم شده. این دربان بی انصاف هم پر و پاچه میگیرد. راه نمیدهد بروم تو با رئیس کارخانه صحبت کنم . تکلیف من چیست؟ »
بعد با گریه و زاری چسبید به دامن همان مرد که در فکر فرو رفته بود. مرد درمانده میخواست خودش را ازچنگ جوان خلاص کند و برود دنبال کارش ولی طرف ول کن نبود. بالاخره پرسید اسم برادرت چیست؟
«بهزاد. بهزاد دامغانه 25 ساله است.»
مرد ریشش را خاراند و زیرچشمی به سمت دربان نگاه کرد که متوجه آنها بود.
گفت خب. خب تو، تو برادرش هستی؟ حالا که برادرش هستی از کجا مطمئنی که او گم شده؟ گم که نشده حتما. فردا صبح اینجا باش من تو را میبرم حراست.
یک هفته بعد، بهروز با کمک آن مرد که حسن کوهی نامیده میشد، برادرش را در زندان گوهر دشت ملاقات کرد. بعد از شکوه وگلایه از رفتار مسئولان کارخانه گفت که خدا پدر و مادر حاج کوهی را بیامرزد که وسیله ای شد برای پیداکردن تو! بهزاد برافروخته شد گفت بر پدرش لعنت همان حرامزاده بی پدر و مادراین مصیبت و بدبختی را برایم درست کرد. پدرم درآمد ازبس کتک خوردم و شکنجه شدم. بی خود و بی جهت دو سال زندان بریدند. چندماه دیگرمرخص میشم. همه را سیرتاپیاز تعریف میکنم. بهزاد بعد از آزاد شدن ماجرا را تعریف کرد:
«علی قوچانی در قهوه خانه تعریف میکرد که چندشب پیش در دهات تربت یکی خواب دیده که حیوان سیاهی بالای تیرچراغ برق نشسته وبا سر و صدا چیزهائی میگوید و میگرید. مردم کنجکاو و بیکار پای تیرچراغ جمع شده با حیرت تماشایش میکردند که چه قدرتی این زبان بسته را برده آن بالا! هر کسی چیزی میگفت و نطری میداد. دراین اثتا مشاهده میکنند دسته ای پروانه از سوی آسمان به آن حیوان نزدیک شده بالا سرش حلقه میزنند و پارچه ای دور سرش پیچانده بعد از تماشایی تحسین آمیز، روبه سوی عرش اعلا از نطرها غایب میشوند.
جماعت، گیج و مبهوت از دیدن این واقعه نفسشان بند آمده بود که ناگهان از نهیب پرطنینی زمین و زمان به لرزه میافتد. حیوان را میبینند با کلاه بزرگ شبیه عمامه ، بالای تیر چراغ موعظه میکند و به پهنای صورتش اشگ میریزد.»
بهروز میپرسد :
«خب این کار چه ربطی به تو و زندانی شدن تو داشت ؟»
بهزاد پاسخ میدهد :
«خندیدیم. ازشنیدن خبر خنده مان گرفت وخندیدیم . همان حسن کوهی بی پدر هم خندید. دردادگاه به قاضی گفتم گناه من و رفقایم چیست ؟
قاضی گفت: غلط کردین خواب ضد نظام دیدین!
گفتم ما تعریفشا شنیدیم و خندیدیم. خواب را ما ندیدیم حاج آقا! یکی دیگه دیده در دهات تربت. یه پیرزن خواب را دیده درتربت! ما در قهوه خانه جاده کرج خندیدیم. ملتفتین حاج آقا! ما فقط خندیدیم.
قاضی گفت دیگه بدتر! شما غلط کردین به خواب زن نامحرم خندیدین. این دفعه دوسال حبس میدم دفعه دیگه اعدام!» .