داستان

Monday, January 29, 2007

نفرینُِِ مادر

هشت نه سالی از آن غروب دردناک گذشته است که مادر فرهاد درگورستان هایگیت درمیان جمعی بالاسرقبرفرزندش گرد آمده با پدرومادرسوگوارو سیاهپوش همدردی میکردند. پدر درمیان صحبت های متفرقه آن جمع هر از گاهی سر تکان میداد و زیر لب چیزی میگفت و مؤدبانه به حال و احوال پرسی های دوستان پاسخ میداد ، مادر اما، بیتاب و طاقت، نگاهش مات ومبهوت انگاری که در خود نبود. قلب پردردش هرلحظه آمادۀ انفجاروفریاد. گمان کنم که درآن بحران روحی، حس ناشناخته ای به سراغش آمده بود. به ناگهان از میان جمعیت خیز برداشت به سوی قبر فرزندش. افشین کنار دستم بود. بهش اشاره کردم که هوای مادررا داشته باش! جلو رفت پشت سرش درفاصلۀ نزدیکی ایستاد.
مادر درسال های قبل، روز سالگرد فرهاد درسکوت محض به سلام و احوالپرسی های میهمانانش باسکوت و صفا لبخند میزد، آن روز برخلاف دفعات گذشته توجهی به اطرافیان نداشت. کمتر سلام و احوالپرسی هارا میدید. اصلا نمیدید. نمیشنید. نگران حالش بودم. وقتی دیدم به سرعت بالاسر قبر فرهاد رفت، هول کردم.
پذیرائی ازمیهمانان که درهمان فضای باز ودرجوارآرامگاه فرهاد انجام میگرفت ، در شرف پایان بود و حاضران کم کم با خدا حافظی گورستان را ترک میکردند.
مادر را دیدم آرام آرام با خود حرف میزند. انگار داشت حمد و سوره میخواند. از تکان لب هایش لحظه ای شک کردم. نزدیک شدم. رنگ پریده بود. ازنگاه خالی و کمرمق و صورت ماتش به افشین که پشت سرش بود و صورت مادر را نمیدید اشاره کردم. نگرانی ام را فهمید. گفت دلواپس مباش. گهگاهی این حالت به او دست میدهد. دارد با خدایش حرف میزند. لبخندی به طعنه گوشۀ لبهایش نشست. مادر ناگهان فریاد کشید:
«خدایا انتقام پسرم را بگیر! »
آن عده که دور میشدند، با نگرانی برگشتند و مادررا دیدند.
صدای ناله و نفرین مادر درآسمان هایگیت تکرارشد. گذشت و رفت تا آنجا که جنایتکارجان فرهاد را گرفته بود. مادردر خلسه فرو رفته بود. وقتی به خود آمد سربالا گرفت مرا دید. صورت مهتابی ش خیس عرق بود و حباب های ریز و مخملی گیسوان خاکستری اش را پوشانده بود. چشم هایش برق میزد. با لبخندی گفت :
« با پسرم حرف میزدم.»
افشین را نگاه کردم که خیره به مادر بهتش برده بود.

صبح روز30 ام دسامبر2006 سرصبحانه بودم که ازبی بی سی شنیدم :«سحرگاهان امروز صدام دربغداد اعدام شد.»
روح فرهاد بازفت درپرواز بود. و فریاد مادرش درآن غروب غم انگیز در گورستان هایگیت لندن که در کاسۀ سرم پیچید. و لبخندش و چشم های نمناک و شادابش که میگفت با پسرم حرف میزدم.
میگفت و میخندید.

Friday, January 12, 2007

شما میگین، من مرحوم شده ام؟!

خواهرم بعد از ده سال اقامت در فرانسه، برای بازدید به ایران آمد. یک ماه قبل وقتی پشت تلفن، آمدنش را خبرداد از ذوق دیدنش گریه ام گرفت و از آن روز دقیقه شماری میکردم تا خواهر عزیزم را درآغوش بگیرم و به یاد گذشته ها به درددل بنشینم. اصلا رفتن خواهرم بیخود و بیجهت بود. بچه هایش بزرگ شده بودند و تحصیلاتشان را بهانه میکردند. وضع مالی شان اجازه نمیداد که یک خانواده پنج نفری را در خارج بچرخانند، خیلی خیلی مشکل بود. برادر شوهرش که از سالها پیش مقیم پاریس و وضع مالی خوبی داشت میگفتند مالک چند خانه و آپارتمان و هتل و رستوران است نامه نوشت و پذیرفت که زندگی شان را تآمین خواهد کرد. اصرار داشت که بچه ها باید تحصیل کنند. نوشته بود: هزینه های درس شان دراین جا برعهدۀ من است. به پشت گرمی برادرشوهر تصمیم شان را گرفتند خانه را هم ا جاره دادند و اثاث خانه را ریختند توی زیرزمین و رفتند فرانسه. فحوای نامه هائی که بعد از مدتی رسید ، نشان میداد که از همه چیز راضی هستند. خواهرم نوشته بود : نسرین و نوید وارد کالج زبان شدند و نادر که انگلیسی خوانده و با فرانسه هم آشنائی داشت، در کلاس پیش دانشگاهی قبول شده شش ماه دیگر وارد دانشگاه میشود. خبرها خوشحال کننده بود. بعد از مدتی نوشت که برادر شوهر به خواهرم و شوهرش کار مناسبی داده است و زندگی عادی را از سر گرفته اند.
خواهرم در ولایت معلم بود. اصولا خانواده ما یعنی پدر و مادر، خواهر و برادرم همگی معلم هستیم. جد بزرگم، در زمان قاجار معلم سرخانه بچه های خان اهر بود. با این سابقۀ دیرینه در شهر کوچک ما اهل محل به خانوادۀ ما (معلم لر طایفاسی) یعنی طایفۀ معلم ها لقب داده اند.
خواهرم وقتی تصمیم گرفت به فرانسه بروند، بازنشسته شده بود. حقوق بازنشستگی اش را پدرم طبق وکالتی که ازش داشت هرماه میگرفت و میریخت به حسابش در بانک. این کار تازمانی که پدر زنده بود ادامه داشت بعد از فوت ایشان برعهده من گذاشته شد. تا اینکه خواهرم بعد از ده سال به وطن برگشت.
دوهفته اول به بازدید خانواده و دوستان و میهمانی های خانوادگی گذشت و همگی از حضور خواهر درولایت و بین خانواده خوش و خوشحال بودیم. میخواستیم بیشتر سرگرم ش کنیم تا زمان اقامتش طولانی تر شود. دراین روزها بود که خواهرم برای گرفتن پول به بانکی که حساب داشت مراجعه میکتد و آنجا معلوم میشود که ای دل غافل! ایشان بدون این که کسی خبر داشته باشد، مدتی پیش فوت کرده است!

باقی داستان را از زبان خواهرم بشنوید:
توی بانک، توصف ایستاده بودم وقتی نوبت من شد جلو رفتم و مدارکم را نشان دادم گفتم میخواهم این قدر پول از حسابم بردارم. جوانی که پشت گیشه بود نگاهی به من کرد و گفت شما تازه وارد این شهر شده اید؟ گفتم بلی چند سالی درخارج بودم. با تعجب نگاهی کرد و گفت چی گفتین خانم؟
عرض کردم که چند سالی درخارج بودم و حالا برای بازدید اقوام و دوستان به زادگاهم برگشته ام. با نگاه سنگین پوزخندی زد و رفت ودرآن پشت ها ناپدید شد. لحظاتی بعد با مردی که مسن تربود برگشت و با نوک زبان لب پائین ش را تر کرد و با تکان گردن و ابروها مرا به آن مرد نشان داد که ایشان اند! مردی که ریش چند روزه با موهای تیز و خاکستری داشت نگاهم کرد و گفت فرمایشی بود ؟
من سجل و پاسپورت و کارت بانکی ام را که از سابق داشتم نشانش دادم و گفتم میخواستم مقداری پول یگیرم. سجل و پاسپورتم را گرفت و ورق زد وحیرت زده مرا با چشمان نگران و ترسناک ورانداز کرد و گفت عجبا! عجبا! شما ببینم خواهر آقای ... هستید؟ عرض کردم بلی دو هفته است که با بچه ها خانه ایشان هستم . سرش را تکان داد و گفت عجب! عجب! عجبا! و بعد زیرلب چیزی گفت که نفهمیدم. انگار داشت با خودش حرف میزد و من حیرت زده نگاهش میکردم . ولی او سرگرم کار خودش بود وتکرار عجبا عجبا خیلی عجیب است. و آنقدر گفت و گفت و مرا نگاه کرد و عکس پاسپورت و سجلم را ورق زد و باز برای چندمین بار نگاهم کرد که حوصله ام سر رفت و آخرش گفتم آقا این کار کجاش عجبه که شما اینقدر عجب عجب میگین و مرا ورانداز میکنین؟ گفت جلوباجه نمیتونم بگم پشت سرتان هم چند نفر ایستاده منتظرند مشتری ها را باید راه انداخت. بیایین تو لطفن . و مرا هدایت کرد به اتاق خودش. مرد مهربانی بود. دستور چایی داد و گفت حساب شما بسته شده . مشتری هایی که مرحوم میشوند، حساب شان متوقف میشود تا دادستانی بعد از انحصار وراثت تکلیف آن را روشن کند. ولی در مورد شما جور دیگری عمل شده، شوهر شما قبل از فوتتان با در دست داشتن وکالتنامه از شما، تمام موجودی تان را از بانک گرفته و بعد از مدتی با ارائه مدارک رسمی فوت شما را اعلام کرده و حساب شما به کل مسدود شده یعنی مثل سجل متوفیات مهر باطل خورده! و شما هم باطل شده هستین!
گفتم آقا من پنج سال پیش توسط دادگاهی در فرانسه از شوهرم جدا شده ام . این حقه باز شیاد با چه مجوزی چه جوری این اسناد قلابی را تهیه کرده؟ و مرا که حی و حاضر زنده ام و در حضور شما ایستاده و با شما حرف میزنم، مٌٌُردانده! مرد با نگاهِ عاقل اندر سفیه با لبخندی رندانه گفت خانم پیشرفتهای ما محیرالعقوله ! مگر در روزنامه ها نخواندید که دانشمندان اینجا موفق شدند یک نوع گوسفند دست ساز جاندار ولی مصنوعی که با طبیعی اش مو نمیزنه بسازند. من خودم با این گوشام از رادیو تلویزیون صدای بع بع ش را شنیدم.
پرونده روی میز رئیس باز بود. نگاهش کردم . رونوشت برگ باطل شده سجلی بود با عکس و مشخصات خودم . تاریخ فوتم خط خوردگی داشت نتوانستم درست بخوانم.
پرسیدم : ببینم آقا کی مرحوم شده ام.
مرد که با موهای چانه اش بازی میکرد و زیرلب عجب عجب میگفت این بار زیرچشمی طوری بار براندازم کرد که انگار داشت بلندم میکرد.
با عصبانیت پرسیدم: حالا چه باید کرد؟کاری نمیشه کرد. حریف نیستید. بهتره که همون را بپذیرید. یا که اصلن نادیده بگیرید!
چی چی را بپذیرم؟ چی چی را نادیده بگیریم؟ اقا چی را ....
مرد مجالم نداد و گفت :
بپذیرین که فوت کرده این ...
یعنی شما میگین من مرده ام!
مرد که پرونده را می بست آرام گفت
در حال حاضر صرف با اونه !