داستان

Wednesday, August 31, 2005

انگشتری




راه سقز به بانه درست از خیابانی در وسط شهر شروع میشد. اوایل جاده بانه بودیم که تیرک افقی وکامانکار ژاندارمری درکنارش، خبرازبسته بودن جاده میداد. من بودم و راننده. وانت شرکت پربود ازلوازم ساختمانی، فرقون وزنبه و سرند و بیل و کلنگ و ... استوار با سلام نظامی گفت: راه پر از اشرار است . یک چند نفری هم کشته شده. برگردید سقز بخوابید صبح روشن حرکت کنید. گفتم سرکار من باید بروم کارگاه بی سرپرسته. گفت اگر با این وضع جلوتر بروید، گارگاه جهنم، خانواده ات برای ابد بی سرپرست میشه! پکی به سیگارش زد و دید نگاهش میکنم گفت هنوز که وابستادین دوربزنید برگردین سقز تا فرداصبح. اصرار داشت که برگردیم. میگفت نمیشود راه بسته است کشته میشی! گفتم سرکار آنها با من کاری ندارند. گفت تو این چته ها را نمیشناسی! (به کردی، چته یعنی راهزن و دزد) گفتم یکسال بیشتر است این طرفها هستم دو سه بار هم بین راه سردشت و مهاباد ملاقاتشان کردم. آنها با امثال من کاری ندارند میدانند که کاره ای نیستم.
به طعنه گفت پس رفیق شده اید گفتم آری چه جورهم. گفت حالا که اصرار داری دفتررا امضا کن که با میل خودت رفتی فردا برای ما دردسر نشه. نوشتم: « ساعت چهاربعدازظهر با میل خودم با وانت شرکت ساختمانی ... به سمت بانه سقزرا ترک کردم. مسئولیت حفظ جان با خودمان است.»
راه افتادیم. هم من وهم راننده با حواس جمع متوجه اطراف بودیم و یقین داشتیم که دیدارمان حتمی ست. ژاندارمری بیخود و بیجهت مانع حرکت نمیشد. فاصله بین سقز و بانه درآن سال ها بعلت خرابی راه ، سه ساعت بیشتر طول میکشید. نرسیده به گردنه خان ناگهان از پشت سنگها عده ای مسلح وانت را دوره کردند. من به عادت مألوف دروانت را باز کردم و با دستهای بالا پائین آمدم و مقابل شان ایستادم. همانطور راننده. مردی بلند بالا که فقط چشمهایش از وسط شالی که سر وگردنش را پوشانده بود، پیدا بود. نزدیک شد با دیدن مارک ماشین گفت بازهم شما! و من خنده ام گرفت و گفتم آری دیگه این موقع منتظرچه کسی بودید؟ تازه ژاندارمری ازمن امضا گرفت که خونم پای خودمه! تفی کرد و زیرلب فحشی داد. نگذاشتم جیب ها را بگردند. پیشدستی کردم و هرچه داشتم بیرون آوردم و آستر جیبهایم را نشانشان دادم. نزدیک به دویست تومان پول و ساعت و حلقه انگشتری را تحویل دادم. شروع کرد به غر زدن اینکه نمیشه همیشه با جیب خالی! سراغ درویش رفتند - راننده – جیبهایش را گشتند. بیست سی تومانی داشت. رئیس گفت نه بهش پس بده! پولش را برگرداندند. صدای غرش موتوری که از گردنه بالا میآمد درفضا پیچید. همگی گوش خواباندند به صدا. هیچی دیده نمیشد. یکی گفت زرهپوشه! درویش رفت طرف وانت . و ناگهان دیدم هفت تیری دستشه. ترقه ای در کرد. به صدای شلیک تفنگ، هفت تیر ازدستش پرت شد به گوشه ای. لوله تفنگی از لای حفرۀ سنگی نطرم را جلب کرد. تا آمدم بگویم این چه کاری بود کردی کله خر احمق! ریختند سر درویش. آنقدرزدند که ازحال رفت. ازدور صدای رئیس رامیشنیدم: که میگفت این دیوانه را دیگه این دور برا نبینم. ردش کن بره. داد زدم چشم اما حلقه ازدواجم را به من برگردان.

اواسط ماه رمضان بود که ملا دعوتم کرد برای افطار. خانه اش درروستایی واقع در سی کیلومتری بانه به سلیمانیه بود. آشنائی ام با او زمانی پیش آمد که معدن سنگی درملک او پیدا شد برای استفاده درساختمان پادگان بانه. وقتی بهش مراجعه کردم با کمال خوشروئی گفت هرچه دلتان خواست استفاده کنید. کوه ودشت و دمن عطیۀ خداوندیست. اولین برخوردش اثر نیک گذاشت و هر ازگاهی سرزده میرفتم دیدنش. درِ خانه اش به روی همه کس باز بود. فرقی هم بحالش نمیکرد، غریبه و خودی، شیعه و سنی؛ حتا یک بار خانواده ای از ارامنه ارومیه ای درخانه اش مهمان بودند. ذاتاً مردی خوش مشرب ونیک نفس و ازصحابه بحث وجدل بود. اولین بار که اشعاری از یزید ابن معاویه را برایم خواند و به فارسی ترجمه کرد. از نوآوریهای یزید گفت . بعد تعریف کرد که: یزید یکی از شاعران بزرگ و اندیشمند زمان خود بوده است. میگفت :
« اَلا یا ایها الساقی ادر کاسا وناولها» که خواجه حافظ شیرازی نیزازآن سود برده از سروده های اوست و ترجمه عربی وفارسی شعرهای یزید را که جزوه کوچکی بود به من هدیه کرد.
تنگ غروب بود که به آبادی رسیدم. همه جا سوت و کورو نورچراغ ها از پشت پنجره و درهای بسته همهمه نمازوسفرۀ افطار وبانگ روبه حاموشی اذان، لحظه ای درکوچه های خلوت تبریز، درماه رمضان، سرگردانم کرد. وقتی واردخانه شدم همگی سرنمازبودند. پیشنماز مردی بود بلند بالا درحال گفتن حمد! قرائتش پخته و تکان دهنده بود. درخیال فرورفتم. پدرم تازه یک رادیو خریده بود. و سیدکاظم خاتمیان که جوان خوش صدایی بود ازرفقای برادرم. وهروقت تلاوت قرآنش ازرادیو پخش میشد درعالم بچگی ازجاذبۀ سحرانگیز آیات قرآنی استخوانهایم تکان میخورد. کلماتش میماسید به روح نوشکفته ام بی آنکه بدانم چه مفهومی دارد آن آیات عربی! تازه فارسی هم بلد نبودم. تبریزبود و زبان مادری ام به بند حکومت ، همانگونه که درمحاق است تا به امروز.
نمازکه تما م شد صاحب خانه مرا به مهمانان معرفی کرد. به اتاق دیگری رفتیم که سفره افطار پهن بود. دور سفره حلقه زدند. تعارفی بین صاحب خانه و پیشنماز رد وبدل شد. پیشنماز آیه ای ازقرآن را خواند و با گفتن بسم الله افطار کردند و مشغول خوردن طعام شدند. شام ساده و لذیذی بود. سفره را که چیندند صحبت ها سر اختلافات عراق و ایران دور میزد. صدای پیشنماز توگوشم پیچید زیر چشمی نگاهش کردم. چشمان نافذ و هشیاری داشت.
توی دلم نهیب زدم به خودم بازخیالاتی شدی؟ مرد به این پاکی با آن قرائت مطبوع و تکان دهنده اش ....
من باید بلند میشدم دوساعت راه کوهستانی نا امن شبنانه تا بانه. صاحبخانه گفت امروزها خبری نیست ماه رمضان امن است! گفتم همین دیروز زرهپوش ژاندارمری را دم اداره ژاندارمری دیدم سوراخ سوراخش کرده بودند. گفتند که سرنشینانش به قتل رسیده اند. ملا گفت پیش مییاد!
پسرش همراهم آمد. گفتم به شرطی که شب را پیشم بماند. گفت میروم خانه خواهرم. میدانستم دختر کوچک ملا همسر یکی از ثروتمندان شهر است و تاجر معروف.
شب و تاریکی، شهر را پرکرده بود. سایۀ کوه بلند "آربابا" با ابهتِ باستانیِ اش، زیر نور ماه با جلوۀ خاصی طنازی میکرد. تا به آن شب، " آربابا" را به آن زیبائی و عظمت ندیده بودم. مهتاب بر فرازخانه ها پهن شده بود و تنها خیابان آسفالته شهر زیر نور زرد رنگ چراغها، صدای خاموش شدن موتور وانت را بلعید.
هردو پیاده شدیم.
همراهم گفت این امانتی شماست. و حلقۀ انگشتری را گذاشت کف دستم.
گفتم که صدا آشناست . اما چطور؟ پیشنماز، با آن تلاوت آیه های قرآنی!
راه افتاد آن طرف خیابان. و من حیرتزده نگاهش میکردم. زیر نور چراغ برق نوک لولۀ اسلحه کمری اش برق میزد. برگشت و نگاهم کرد. دید که دارم نگاهش میکنم. دستی تکان داد و درسیاهی کوچه فرورفت.

نقد و بررسی کتاب را در وبلاگ زیر بخوانید.
http://www.ketabsanj.blogspot.com/