داستان

Wednesday, June 29, 2005

مجسمه



آقای سهراب از کارمندان وظیفه شناس بانک بود که کمتر اتفاق میافتاد ازکارش غیبت کند. از آن تیپ کارمندانی بود که به میز و مقامش عشق میورزید. وقتی چند متقاضی را درانتظار میدید با احساس غرور لبخند میزد. غیبت اولین روزهفته باعث فلج شدن امور بخش اعتباراتی بانک شد که سهراب رئیسش بود.
بالاخره رئیس بانک یکی را فرستاد به خانه اش. اما کسی نبود در خانه را باز کند. میدانستند خانوادۀ سهراب به مسافرت رفته. سرانجام با کمک کلانتری محل وارد خانه شدند و درکمال تأسف دیدند که آقای سهراب دربستر افتاده و جان به جان آفرین تسلیم کرده است. دکتربانک نوشت : مرگ دراثر سکته قلبی رخ داده.

فرخ و سهیلا در کلاس موسیقی باهم آشنا شدند. هر دو پشت کنکوری بودند. درکلاس موسیقی ویلن تمرین میکردند. سال بعد هردو از هفتخوان کنکور گذشتند ودانشجو شدند. درطول این مدت کار آن دو به دلدادگی کشید. سال اولی های معماری؛ آن دو را همیشه باهم میدیدند، میدانستند که فرخ وسهیلا عاشق هم اند.
تا مسئله نامزدی پیش آمد. خانواد ها به عشق پنهانی آن دو دلداده پی بردند.
خانواده سهیلا ازبازرگانان ثروتمند و بالای شهرنشین، و والدین فرخ هردو فرهنگی درحوالی کمرگ امیریه در خانه کوچکی زندگی کارمندی داشتند.
فاصله طبقاتی، چهرۀ کریهش را نشان داد. رابطه ها به سرعت قطع شد. سهیلا غیبش زد. گفتند به مسافرت رفته وقتی برگشت خبررسید که با سهراب تاجرزاده ازدواج کرده و رفته خانه شوهر.

فرخ، مهندس معمار مشهوری شده بود و شهرتش برسر زبان ها بود. سالی بعد از مرگ سهراب، دریک مهمانی، سهیلا به ناگهان فرخ را مقابل خود دید. با اشتیاق اورا بوسید و از گذشته ها گفت. فرخ نیز با گفتن تسلیت، با چشم های گریان خاطرۀ شیرین عشق فراموش شده را تجدید کرد. یک ماه نگذشته بود که آن دو سر سفره عقد نشستند.

روز اسباب کشی به خانه نوساز بود. ساناز دختر بزرگشان ، چمدانی را باز کرد و با دیدن مجسمه ای نیم تنه از مادر، هراسان شد و ازحال رفت. فرخ سراسیمه از غافلگیرشدن رنگ باخت. مجسمه، سر بریدۀ سهیلا بود که با چشمان هولناک، خون چکان از سر و صورتش وحشت مرگ را فریاد میکشید. نَفَس سهیلا بند آمده بود. با نگاه ملامت باری گفت:
شنیده بودم که در آن روز، مجسمه ای از سربریده ام بالاسر تخت سهراب بود که هرگز پیدا نشد. خدمتکار خانه دیده بود که بعدها انکار کرد. تو چگونه آن را به دست آوردی فرخ میخواهم حقیقت را بدانم؟
مجسمه دست سهیلا بود. درسطح تحتانی آن با دیدن کلمه F نگاه سنگینی کرد و گفت : شاهکار خودته!
فرخ با رنگ و روی پریده؛ دست سهیلا را گرفت. صدایش میلرزید:
عاشق بودم. عاشق تو بودم . تو را ازمن ربوده بودند. اولین عشق من بودی همچنانکه بعد ازسی سال عاشقت هستم. مرا ببخش.






Thursday, June 16, 2005

پریسا


مجروحان جنگی که دراثر بمبهای شیمیائی درجبهه های جنگ ایران و عراق به سختی آسیب دیده بودند، در کرامول هاسپیتال لندن تحت معالجه بودند. پریسا همراه تیم وارد اتاق شد. بالاسر مریضی رسید که مثل تیکه گوشتی به وضع ناهنجاری از پشت آویزان بود. با دیدن تابلو بالاسرش تکان خورد. خیره شد به سر و تن مجروح. هیچ گونه نشانی ازآن یادها نبود.
درسالن انتظاربیمارستان، چند ایرانی را دید با روسری وچادر، ازدرون رنگ و بوی هموطنان که میگذشت؛ شنید یکی گفت این خانم چقد شبیه پریساست!
پریشان بود. خیره به تابلوی زیبائی قهوه را سرکشید. گرمای دستی درآستین لختش لغزید و لبخندی شیرین از عشقی تازه شکفته. سال سوم دانشکده بودند. اول امیرعلی عاشق شد و دوهفته بعد پریسا. پدر امیر که دربازار بزرگ طلافروشی داشت ازشنیدن خبرکم مانده بود سکته کند، از سالها پیش، دختر یکی ازمتدینین بازار رابرای پسرش درنظر گرفته بود. منتظربود پسرش بعد از دکترشدن عروسی مفصلی راه بیندازد. سه ماه چک و چانه زدند تا از خر شیطان پائین آمد به شرطی که هرچه زودترعروسی کنند. نامزد بازی وقرتی بازی توکارنباشه. یکبار سرپسرش داد کشید «حواسّت جمع باشه نمیذارم خانه و زندگی ام را به نجاست بکشین!». پریسا پذیرفت. گفت باید زندگی مستقل داشته باشند. خانه کوچکی در پائین شهر داشتند دراختیارشان گذاشته شد. زندگی شیرین بود. هرروز دردانشکده بودند و آزمایشگاه و سالن تشریخ، سرکلاس و سرگرمیهای تحصیل تا انقلاب شد.
تعطیلی دانشگاه پریسارا خانه نشین کرد. و امیرعلی با نمایش های حکومت زیر و رو شد. شبی با اسلحه آمد خانه. کم مانده بود که پریسا زهره ترک شود. پرسید این چیه بستی به کمرت؟ شوهر بدون اینکه جواب بدهد رفت سرحوض و وضو گرفت آمد توی اتاق کیفش را بازکرد سجاده ای بیرون آورد و پهن کرد و به نماز ایستاد.
پریسا حیرتزده نگاهش میکرد. نمازش که تمام شد گفت شما هم باید ازاین به بعد نمازبخوانید مثل یک زن مؤمنه. پریسا که فکر میکرد سربه سرش میگذارد با خنده گفت مبارک باشه؟ امیر با خشم فریاد کشید دیگه تموم شد. همون که گفتم باید ازفردا صبح شروع کنی و بی چادرهم پاتو بیرون نمیذاری. آقا اومده برای اجرای دین محمدی! بعد اونها را هم ازدر و دیوار جمع میکنی! اشاره به تابلوهایی بود که پریسا کشیده بود. اسم مرا هم بعد ازاین علی صدا میکنی، علیِ خالی امیر بی امیر!
پریسا که فکرنمیکرد،شوهرِ مثلن روشنفکرش به این سرعت بهم بریزد، به فکر فرو رفت. تا این که روزی پای صحبت نشستند. امیرگفت همه چیز دراین کشور زیر و رو شده ماهم باید خود را به قول امام متحول کنیم. پریسا گفت اینکه تحول نیست عقب گردحساب شده ایست به زمانۀ عُمروعلی. این ها حامل جهل وعقب ماندگی اند برای چه دانشگاه ها را بستند؟ برای چه زنها را سنگسار میکنند؟ برای چه معترضان، حتا مردم عادی را بدون محاکمه اعدام میکنند؟ اینها برای قدرت آمده اند؛ برای دارزدن اندیشه و فکر آمده اند، امیر چرا حالی ت نیست! چرا به فکر مردم نیستی چرا به فکر زندگی سالم نیستی.
تلفن زنگ زد و مردی ازآن طرف حاج علی آقا را میخواست! پریسا با تعجب، گوشی را داد به شوهرش. شنید که ... بلی درسته محسن ... بلی پسرخواهرمه ... درسته ... خدا به شما هم اجر بدهد ... و گوشی را گذاشت. این چه زبانیست تازگیها پیش گرفتی امیر؟ اصلن بوی مسجد میدی چرا ریشتا اصلاح نمیکنی. هرچه گفت اثرنکرد. فردا صبخ مادر با گریه و زاری خبر آورد که محسن را اعدام کردند. پریسا رنگ باخت ؛ تا خورد و ازحال رفت.
و به ناگهان گم شد. پریسا گم شده بود.

Friday, June 10, 2005

دختر همیسایه

مادر سرنماز بود. داشتم برای امتحان فردا کتاب را مرور ميکردم. زنگ درخانه به صدا درآمد. خواهرم با برادر کوچکم بيرون بودند با دخترخاله رفته بودند سينما. ميدانستم که آنها کليد دارند. خواستم بلند شوم مادر با گفتن الله اکبر مرا ميخکوب کرد. عادتش بود هروقت سرنماز ميخواست مارااز کاری بازدارد با يکبار الله اکبر گفتن تکليف مارا روشن ميکرد. زنگ دوم طولانی تر شد. مادر اين بار بادست اشاره کرد برو ببين کيست. اين هم قراردادی بود که قبلا به همه بچه ها اخطار کرده بود. رفتم ازپشت درپرسيدم کيست؟ بهترين آهنگ موسيقی دنيا درگوشم پيچيد. دستپاچه شدم. «منم ، فتانه درا بازکن سيروس!» قلبم به تپش افتاد. با دستهای لرزان در را بازکردم. دو چشم ترسانم رو سايه ليموهای ترد و لرزانش گر گرفت. فهميد. با نوک زبان لب بالا را ليسيد . بازتر شد. درحالی که سينی را طرفم گرفته بود عطر خوشی ازچاک پيراهن يقه بازش رو صورتم پاشيد. گفت چرا ديروز مرا ديد ميزدي؟ دهنم خشک شد. فقط نگاهش کردم . راستی چه بايد ميگفتم در آن لحظه؟ گفت عوض اين که لال بشی يه خورده جلو چشای هيزت را بگير. تابستونه هر روز بايد تو حوض شنا کنم. دفعه ديگه اگه زاغ مرا بزنی به بابام ميگم!
چشمهام رو نوک پاهام بود که از دهنم دررفت چشم! گفت منو نيگا کن! با حسرت نگاهش کردم. انگار ازنگاه پرتمنای من دلش به رحم آمد. گفت حالا شدی پسر خوب. يه تکه آقا! گفتم به شرطی که به آقاجونت نگي. - بابای فتانه بازرس فرهنگ بود. يکبار که آمده بود دبيرستان ما برای بازرسي، آقا مدير چنان جفت کرده بود که بچه ها بعدا براش دست گرفتند. - گفت نه ديگه وقتی تو پسرخوبی بشی به هيشکی نميگم.
وارد راهرو شد. سينی را گذاشت روی ميز. صورتش را آورد جلو. گفت پس بيا جلو ببوسمت! و مرا بوسيد. من که تازه متوجه شده بودم فتانه را بغل کردم و سرم را گذاشتم رو سينه اش که نرما و حرارت ليموهای نو شکفته اش مرا حالی به حالی ميکرد. ناگهان مثل مارگزيده ها مرا رها کرد و رفت. ترسم گرفت ازاين رفتار و ترک ناگهانی اش.

مادرنمازش را تمام کرده بود. با تسبيح ذکر ميگفت. سينی را با کاسه آش نذری گذاشتم گوشه اتاق. نگاهم رفت به صورت نجيبانه اش که اشگ ميريخت. ازوقتی که پدر جوانمرگ شده، هرغروب دلتنگی هايش را سرنماز با خدا درميان ميگذارد اما کمترديده شده که گريه کند! خواستم بگويم که همسايه آش نذری فرستاده نگفتم.

فردا بعدازظهر از سروصدای آن طرف ديوار وسوسه شدم. هرکاری کردم نشد. ازپشت پنجره دزدکی نگاه ميکردم به حياط همسايه. فتانه دراز کشيده بود کنارحوض با تن لخت زير آفتاب. اما انگار مواظب پنجره بود و زير چشمی دلهره هايم را ميپاييد. من که غرق تماشايش بودم به دستی که مرا پس ميکشيد ازجايم پريدم. صدای مادر توگوشم پيچيد!
بی حيا مگه به فتانه قول ندادی که ديگه ازاين کارا نکني!

Thursday, June 02, 2005

جایزه




فرماندار شهر بزرگ اعلام کرد که هرکس «سالواچری» جانی بالفطره و سارق سابقه دار را دستگیر کند زنده و مرده اش ده میلیون دلارجایزه نقدی دارد. ابن خبر مثل بمب توی شهر صدا کرد. و مردم با دیدن تصویر پرهیبت مردی که سالها آرامش و آسایش منطقه را بهم زده بود بیشتر خوفشان گرفت. قبلا شایع بود که سالواچری مرد خوش تیپ ومورد علاقه خانم هاست. و هر ازگاهی درکلوبهای شبانه برای خوشگذرانی حاضر میشود. اما تصویر، مردخشنی رانشان میداد با چشم های خونگرفته و صورت چاک چاک با سبیلهای از بناگوش دررفته که هر بیننده را زهره ترک میکرد!
هفته ای نگذشته بود که اعلام شد علاوه برجایزه، یک مقرری مادام العمر نیز برآن افزوده شده به اضافه اینکه دستگیر کننده از امتیازات اشرافیت هم برخوردار خواهد شد. این دیگر غیرقابل تصور بود.
ولوله بین مردم افتاد. جنب و جوش سرگرم کننده بین بیکاران با بگو مگوها و فکرهای تازه برای دستگیری قاتل و دریافت جایزه. هرجا که سرمیزدی عده ای را دور هم میدیدی که صحبت ها سر دستگیری سالواچری بود. تبِ جایزه ده میلیون دلاری گذشته ازبهمریختن حواس مردم، امورجاری شهررا هم مختل کرده بود.
التهاب مردم در اوج بود که خبررسید سالواچری دستگیر شده و به زودی تحویل دستگاه عدالت خواهد شد. هنوز سروصدای دستگیری اش بین مردم بود که خبرآوردند حین فرار ازچنگ تفنگداران، تیر خورده و کشته شده است. برای مردم زنده و مرده فرق نداشت؛ اصل کارخبربود و دستگیری اش.
روزموعود فرا رسید. مردم شهر ازچندی پیش دروازه های شهررا آذین بسته بودند. مدارس تعطیل شده بود. نوازندگان بالباس های ویژه با آهنگهای شاد درخیابانها میزدند و میرقصیدند و مردم را برای تماشا به میدان بزرگ دعوت میکردند.

درمیدان بزرگ شهر جای سوزن انداختن نبود. زیر نورهای رنگارنگ چراغ های گردون، با انبوه جماعتی در صف های طولانی، چنان ازدحامی به وجود آمده بود که درتاریخ آن شهر بیسابقه بود. جسد سالواچری دروسط میدان روی بلندی درفضای آزاد قرار گرفته بود. تماشاگران از شش طرف که بانوارهای سه رنگ دالان عابران را نشان میداد وارد میشدند و بعد اردیدار ازدالان های خروجی محل را ترک میکردند. تصویر خوفناک سالواچری درمیان نور وقاب سه بعدی، به حالت گردان ازفاصله های دور پیدا بود. میگفتند یک طراح مشهور ایتالیائی ازنزدیکان پاپ سازماندهی تزئینات و طرح این روز بزرگ میدان را برعهده گرفته است.

فرماندار درمیان هلهله مردم پشت بلند گو رفت و طی خطابه بلند بالائی، پس از سپاس از دلاورانی که با درایت ودلیری کم نظیرشان قاتل را دستگیر و تسلیم عدالت کرده اند، گفت بنا به تقاضای آنها ازمعرفیشان خودداری میکنم وحالا قراراست که مدال شجاعت نیز از طرف مردم به آنها اهدا گردد. فریاد تحسین مردم بلند شد و همگی تأیید کردند.
فرماندار قیچی را ازدختر خانم زیبائی که با سینی کنارش ایستاده بود گرفت و پس از قطع نوارسه رنگ در میان هلهله و کف زدنهای ممتد حاضران؛ صحنه را ترک کرد.
انتظار به سررسید ومردم ازشش طرف دربین دالان های نواری با نظم وترتیب درصفهای طولانی به حرکت درآمدند. برخی فحش و ناسزا، برخی با نگاه پرازخشم و نفرت ازکنار جسد گذشتند.
.
روزآخر وسط روز ابرسیاهی درآسمان پیدا شد و بالاسر مردم دور میدان ایستاد. درمیان غرش رعد و برقی هولناک رگباری تند وناغافل سراسر میدان را فرا گرفت. آن عده که به جسد نزدیک بودند درکمال تعجب دیدند که جنازه، دراثر بارش باران آب شد. رنگی سبز و سیاه مخلوط با آب باران از چهار طرف جسد راه افتاد. آن هیکل پرهیبت ، سرو صورت و سبیل های ترسناک آب شد . جنازه مردی پیداشد لاغر وتکیده از آنهائی که دربیمارستانهای شهر دراثر اعتیاد ازبین میروند؛ و حالا که باران تمام شده و آسمان صاف وهوا آفتابی شده است مردم با دیدن نعش استخوانی یک معتاد بدبخت هاج واج مانده و به تابلوئی که به دست جسد چسبانده بودند تماشا میکردند و میخندیدند!
روی تابلو با خط کج و معوج نوشته شده بود: «بیلاخ! »